تو را آسان نیاوردم به دست

ای از عشق پاک من همیشه مست ، من تو را آسان نیاوردم به دست

من تو را آسان نیاوردم به دست

بارها این کودک احساس من ، زیر باران های اشک من نشست

من تو را آسان نیاوردم به دست

در دل آتش نشستن ، کارآسانی نبود

راه را بر اشک بستن ، کار آسانی نبود

با غروری هم قد و بالای بام آسمان

بارها در خود شکستن ، کار آسانی نبود

بارها این دل به جرم عاشقی ، زیر سنگینی بار غم شکست

من تو را آسان نیاوردم به دست

در به دست آوردنت ، بردباریها شده

بیقراری ها شده ، شب زنده داری ها شده

در به دست آوردنت ، پایداری ها شده

با ظلم و جور روزگار ، سازگاری ها شده

ای از عشق پاک من همیشه مست ، من تو را آسان نیاوردم به دست

من تو را آسان نیاوردم به دست

بارها این کودک احساس من ، زیر باران های اشک من نشست

من تو را آسان نیاوردم به دست



[ سه شنبه 92/11/29 ] [ 4:24 عصر ] [ مسافر ]

نظر

به تو و عشق تو ایمان دارم

من اگر روح پریشان دارم        من اگر غصه هزاران دارم
گله از بازی دوران دارم           دل گریان،لب خندان دارم

به تو و عشق تو ایمان دارم

در غمستان نفسگیر ، اگر نفسم میگیرد         آرزو در دل من متولد نشده ، می میرد
یا اگر دست زمان درازای هر نفس جان مرا میگیرد                 دل گریان ، لب خندان دارم

به تو و عشق تو ایمان دارم


من اگر پشت خودم پنهانم           من اگر خسته ترین انسانم
به وفای همه بی ایمانم          دل گریان ، لب خندان دارم

 به تو و عشق تو ایمان دارم

دوستدارم عشقم



[ سه شنبه 92/11/29 ] [ 4:24 عصر ] [ مسافر ]

نظر

حکایتی کوتاه درباب فروپاشی عشق مجازی


پزشک حکیم ، راز بیماری و رنجوری کنیزک را برای شاه بیان کرد. شاه چاره­ ی کار را از او پرسید. پزشک به او گفت :

« تو آن همه زر و سیم و ثروتی را که داری در این راه بریز و زرگر سمرقندی را به این­جا بیاور ، تا چاره ­ی کار را بسازم »

شاه برای آوردن زرگر سمرقندی ، خرج زیاد کرد و زرگر نیز فریب زرق و برق شاه را خورد و نزد شاه آمد و زرگر مخصوص

شاه گردید و در دربار شاه ، بسیار به او احترام می­گذاشتند ، تا این­که پزشک به شاه گفت :

« این کنیزک را به زرگر ببخش و همسر او گردان !»

شاه همین کار را کرد. کنیزک به آغوش وصال معشوق خود رسید و پس از شش ماه ، سلامتی خود را بازیافت.

سپس آن پزشک که نیرنگ­بازی بدسیرت شده بود ، شربتی کشنده ساخت و به زرگر داد و زرگر ، مسموم

و رنجور و زردچهره گردید ، به گونه­ای که دل از عشق کنیز برداشت و کم­کم کنیز نیز ، نسبت به او بی­میل شد.

آری :

عشق­ هایی کز پی رنگی بود          عشق نبود ، عاقبت ننگی بود

دشمن طاووس آمد پر او             ای بسا شه را بکشته فر او

گفتک من آن آهوم کز ناف من        ریخت آن صیاد خون صاف من

این جهان کوهست و فعل ما ندا           سوی ما آید نداها را صدا

گرچه دیوار افکند سایه دراز            باز گردد سوی او ، آن سایه باز

به این ترتیب ، کنیزک از عشق سطحی خود که عشق رنگ و ننگ بود جدا گردید. او سلامتی خود را باز یافت.

شاه نیز از غم  کنیز آسوده شد. از طرف دیگر، زرگر نیز به مکافات فریبندگی زرق و برق دنیا رسید.



[ سه شنبه 92/11/29 ] [ 4:23 عصر ] [ مسافر ]

نظر

پرواز

خوشا شب نشستن به پهلوی تو

تـــماشای پـــرواز گـــــیسوی تو

خوشا با تــو سرگرم صحبت شدن

و

ســـجده به محـــراب ابـــروی تو

خوشا در نگاه تو چون می خـــراب

خوشا نـــازنین چشم نــــازوی تو

دو چـــشم پـــر از کهربای خموش

که نـــاگه مرا میکشد ســـوی تو

خوشا بـــازی دســـت اعـــجاز گر

که گـــل چیند از بــــاغ جادوی تو

بیا پــــــر شوم از تو تا پــــر شود

ســــکوت زمین از هــــیاهوی تو



[ سه شنبه 92/11/29 ] [ 4:23 عصر ] [ مسافر ]

نظر

دعای من

دعا کردم تو تنها مال من شی                                               

                                                         تو تعبیر قشنگ فال من شی  

 دعا کردم بدونی چشم براتم                                               
                                                       هنوز دل بسته ی بغض صداتم
اگر بازم دلت با دیگرونه                                                     
                                                                چشات دنبال از ما بهترونه
بذار با یاد تو دلخوش بمونم                                                 
                                                         فقط دل تنگی هات با من بمونه



[ سه شنبه 92/11/29 ] [ 4:22 عصر ] [ مسافر ]

نظر

دوست داشتن


یه پروانه را با دستات می گیری .                 

بدش می خوای ببینی زنده هست ؟            

انگشتاتو باز کنی ....                                

فرار میکنه .

محکم بگیری .... می میره .

دوست داشتن هم یه چیزی مثل پروانه هست !



[ سه شنبه 92/11/29 ] [ 4:22 عصر ] [ مسافر ]

نظر

من و او

من

پسرک عاشقی را می شناسم

که در آغوشم آرام می گیرد

در میانه ام زندگی میکند

در دستانم گل می گذارد

و بر تمامیت من بوسه می زند

چشم هایش که بی تردید و شفاف

نگاهم کرده است ساعت ها

بر جای جای روحم

آواز سر داده اند

و من

سرشارم از او

خالی شده ام ز خود

ز پوچی

ز تنهایی

سروده است مرا

چه نرم

و چه نازک

و من

دخترکی میشوم

در دستان نوازشگر او

می سراید مرا

می نوازد مرا

می نشاند مرا

در عمیق ترین زوایای ذهنم

آنجا که دیگر

من هستم و او



[ دوشنبه 92/11/28 ] [ 7:17 عصر ] [ مسافر ]

نظر

تبسم شیرین

تو را از دور می‌بینم که می‌آیی

تو را از دور می‌بینم که می‌خندی

تو را از دور می‌بینم که می‌خندی و می‌آیی

نگاهم باز حیران تو خواهد ماند

سراپا چشم خواهم شد

تو را در بازوان خویش خواهم دید

سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد

تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم شست

برایت شعر خواهم خواند

تبسم های شیرین تو را ، با بوسه خواهم چید

من امشب تا به سحر خوابم نخواهد برد



[ دوشنبه 92/11/28 ] [ 7:16 عصر ] [ مسافر ]

نظر

عاشقتم

عکستو امشب دوباره توی آسمون کشیدم

توی چشمای قشنگت باز همه دنیا رو دیدم

شیشه تنهاییمو من واسه عشق تو شکستم

قصه از اینجا شروع شد که دلم رو به تو بستم

بیش از این که فکر می کردم با تو خو کرده نفس هام

تو رو می خوام قد دنیا تکیه کن به قلب تنهام

تو همونی که یه عمری گشتمو پیت دویدم

تا غروب رفتمو این بار به طلوع تو رسیدم

دستتو گذاشتی آخر تو  دستام

حالا وقتشه بدونی که چقدر عاشقت هستم

 ♥ دوستدارم عشقم مهربونم



[ دوشنبه 92/11/28 ] [ 7:16 عصر ] [ مسافر ]

نظر

دوست دارم

تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم

تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم

برای خاطر عطر نان گرم

و برفی که آب می‌شود

و برای نخستین گل‌ها

تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم

بی تو جز گستره‌ یی بی‌کرانه نمی‌بینم

میان گذشته و امروز

از جدار آیینه‌ی خویش گذشتن نتوانستم

می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم

راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‌برند

تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانه‌گی‌ات که از آن من نیست

به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم

برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم

می‌اندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی

تو خورشید رخشانی که بر من می‌تابی هنگامی که به خویش مغرورم

سپیده که سر بزند

در این بیشه‌ زار خزان زده شاید گلی بروید

شبیه آنچه در بهار بوئیدیم

پس به نام زندگی

هرگز نگو هرگز



[ دوشنبه 92/11/28 ] [ 7:15 عصر ] [ مسافر ]

نظر