در آرزوی دیدنت

روزهای تنهایی گذشت

قایق دلم در ساحل قلبت به گل نشست

من عاشقت شدم ، تو گرفتارم

به وجودت در زندگی ام می بالم

تو هستی و همیشه حال و هوایم بهاریست

اینجا ، همینجا که نشسته ام ، اینک جای تو خالیست

یک لحظه ، هر لحظه به یادت


در آرزوی نشستن در کنارت

همین رویا تنها آرزویم شد

با همین آرزو دلم برایت تنگ شد

دلتنگی عادت دلم شده

کویر دلم با آمدنت ، دریا شده

همیشه و همه جا تو را در قلبم حس میکنم

هر جا که باشم نامت را زیر لب زمزمه میکنم

تا آرام شود دلم با تکرار اسم تو

هنوز هم ، تنها این مرا خوشحال میکند : ( دیدن تو )

تو را که میبینم ، در کنار تو که مینشینم

دستانت را که میگیرم

دلم میخواهد همانجا در کنارت ، برایت بمیرم

این تنها احساسیست که میتوانم به تو ابراز کنم

اینکه تو را ببینم و قلبم را فدایت کنم

 



[ دوشنبه 92/12/5 ] [ 7:9 عصر ] [ مسافر ]

نظر

راز گل عشق

ابرها مثل من در کوچه پس کوچه های شهر سرگردانند !

باران میبارد و من غرق در زیر قطره های بارانم

دستهایم را بر روی گونه ام گذاشته ام تا کسی نفهمد که گریانم !

با دلهره از کوچه ها میگذرم ، نمیخواهم کسی بفهمد که در جستجوی یارم !

چه آرام میبارد باران بر تن نا آرامم

چه زیبا میریزد اشکهایم همراه با قطره های باران !

چه سخت میسوزد تن خسته ام ، به خدا مثل یک پرنده با بالهای شکسته ام !

کسی نمیداند که همراه با خود یک قلب شکسته دارم

به دنبال گلی هستم که تمام دنیا را در جستجوی او گشته ام !

این یک راز است که اینگونه عاشق شده ام

عاشق گلی که تنها با او ، به اوج عشق رسیده ام !

گلی که سالها در جستجوی او گشته ام ، با چشمهای خیس به او رسیدم !

او را از شاخه اش نچیدم تا خشک نشود ، مثل قلب من پر پر و شکسته نشود !

در همانجا برایش مردم و گفتم همانجا خاکم کنید

تا وقتیکه مردم  با نام او رهسپارم کنید !

خاک شدم برای ریشه ی آن گل ، فدا شدم برای زیباترین گل !

آیا او باور کرد که به عشق وفادارم ، تنها او را میخواهم و با او همصدایم !

آیا او باور کرد که من فدایش میشوم !

غریبه ای آمد و گلم را از شاخه اش چید و رفت

اینک این جان من است که خاک شد و

در ریشه های آن شاخه ی بی گل گرفتار شد



[ دوشنبه 92/12/5 ] [ 7:9 عصر ] [ مسافر ]

نظر

زندگی من

چرا آدما نمیدونن بعضی وقتهاخداحافظ یعنی : " نذار برم " 

یعنی برم گردون

سفت بغلم کن

سرمو بچسبون به سینه ات و بگو

همیشه کنارتم عزیزم
 

 

ازم پرسید منو بیشتر دوست داری یا زندگیتو ؟!

 

خوب من راستش رو گفتم،گفتم زندگیمو !!!

ازم نپرسید چرا !

گریه کرد و رفت .

اما نمیدونست که اون خودش زندگیمه....

دوست دارم زندگیم



[ دوشنبه 92/12/5 ] [ 7:8 عصر ] [ مسافر ]

نظر

در آغوش عشق

من و  تو در کنار هم

تو در آغوش منی و من غرق در احساساتم

سکوت سهم این لحظه عاشقانه

در قلبم فریاد میزنم عشق من دوستت دارم صادقانه


هنوز چشمانم خیره به چشمان تو است

دیدن چشمهای زیبایت آرامش من در این لحظه ی عاشقانه است

هنوز هم سکوت ...

با دیدنت شده ام مات و مبهوت ...

دستانت را میفشارم

تو مرا میبوسی و من تو را در آغوش خودم میفشارم

گرمای آغوش تو

سر میگذارم بر روی شانه های تو


سکوت را با صدای ترانه اشکهایم میشکنم

تو گوش میکنی و با من همترانه میشوی

تو اشکهای مرا پاک میکنی و من اشکهای تو را

میبوسم گونه ی مهربان تو را

نمیخواهم این لحظه بگذرد ای خدا

کاش میشد در کنار هم باشیم ، تا آخر دنیا

گفتی که کاش میشد همیشه مال هم باشیم

نمیخواهم روزی بیاید که جدا از هم باشیم

گفتم عشق ما بی پایان است

قلبم تا همیشه گرفتار قلب عاشق تو است

حالا که گرفتار است ، به درد عشق دچار است

حالا که بی تو زندگی برایش بی معنا است


لحظه هایش بی تو همیشه گریان است

پس مطمئن باش لحظه ای نیز نمیتوانم بی تو باشم

من عاشق توام نمیتوانم لحظه ای جدا از تو باشم

میفشاریم دستانمان را در دستان هم


آرام میگریم در آغوش هم



[ دوشنبه 92/12/5 ] [ 7:8 عصر ] [ مسافر ]

نظر

رویای عشق من

دیدنت در خواب نیز برایم شیرین است

دیدنت در رویاها برایم دلنشین است

تو در رویاهای منی

تو شبها در آسمان تاریک دلم ، ماه منی

دیدنت در خواب آغاز یک روز زیباست

به عشقت میگذارنم روزها و شبها را

تا بیاید لحظه ای که شب و روز در کنارت باشم

تو خوابی و من در آغوشت باشم

تو از خواب بیدار میشوی و من نظاره گر آن روی ماهت باشم

تمام رویاها و تمام لحظه های زندگی ام پر شده از رازهای شیرین عشق تو

این راز آغازیست برای دلتنگی ات

آوازیست برای تو را خواندن ، پروازیست برای به سوی تو آمدن

تا بیاید لحظه ای که تو را از دور دستها ببینم

و

از شوق در آغوش کشیدنت بالهایم را با عشق به پرواز درآورم

آنقدر بال بزنم تا لحظه ها را از دست ندهم

تو بر روی ابرها نشسته ای و من در لا به لای ابرها چهره درخشانت را میبینم

ابرها را کنار میزنم و به سوی تو می آیم

این لحظه چقدر زیباست !

دیدنت در خواب نیز برایم شیرین است

دیدنت در رویاها برایم دلنشین است

عشق من به تو یک عشق آتشین است

میسوزم در آتش عشقت و خاکستر میشوم تا باور کنی چقدر دوستت دارم



[ دوشنبه 92/12/5 ] [ 7:7 عصر ] [ مسافر ]

نظر

پایان خوش داستان

من که می دانم روزی تو خواهی آمد

پس چرا دفتر خاطراتمان را با اندوه پر کنم ؟

تو می آیی

تو تنها می آیی

و

می مانی با من

تا ابد

تا ته داستان

شاید این بار بتوانیم با هم کلاغ سیاه قصه را به خانه اش برسانیم



[ دوشنبه 92/12/5 ] [ 7:7 عصر ] [ مسافر ]

نظر

همسفر عاشق

 

تو همانی هستی که من میخواستم

تو همانی که سالها در انتظار او نشسته بودم

همانی هستی که آرزویش را داشتم ، همان همسفر یکرنگ و عاشق !

در این راه پر فراز زندگی تنها با تو می توانم  به سلامت و سربلندی به پایان جاده  برسم !

همسفرم باش ، عشقم باش ، دوستم داشته باش ، تا من نیز در این راه دشوار
 
 حافظ آن قلب عاشق تو باشم ای عشق من



راه زندگی ، راه پر پیچ و خمی است ، در این راه دستهایم را هیچگاه رها نکن

 و

تا پایان راه با صداقت و یکرنگی با من باش
 
اینک که اسیر قلب مهربان تو شده ام دیگر راهی برای بازگشت نمی بینم ، من دیوانه

 آن قلب مهربانت شده ام ای هم نفس من



تو همان خونی هستی که در رگهای من جاریست ، تو نباشی خونی دیگر به قلب

من نخواهد رسید و دیگر امیدی برای زندگی نخواهم داشت ای عشق من

تو همان قله خوشبختی هستی که برای رسیدن به آن خودم را به آب و آتش خواهم زد

این قلب من بی ارزش است ، جانم را فدای آن عشق پاکت خواهم کرد عزیزم

ای همسفرم ، میدانم تو لیاقت این قلب عاشق مرا داری ، و دیگر تو آن را بازیچه

 خودت قرار نخواهی داد ، با افتخار دستانت را میگیرم و با دلی

 پر غرور عاشق تو می مانم



همیشه در جستجوی تو بوده ام و اینک که تو را به سختی به دست آورده ام

مطمئن باش تو را به آسانی نیز از دست نخواهم داد

بدون تو این زندگی برای من جای ماندن نیست ، بدون تو نفس کشیدن

 محال است ای هم نفسم ! بدون تو کلام عشق برای من خیالی است

بدون تو این زندگی برایم سیلابی است که هر لحظه ممکن است

 مرا به خود به باتلاق غم و غصه بکشاند !



اینک میخواهم به تو بگویم همان کلامی که مدتها بود به زبان نیاورده بودم ، همان

 کلام عاشقانه ، با چشمانی خیس ،  دلی عاشق ، اگر باور داشته

باشی ! دوستت دارم



دوستت دارم عزیزم چون تو لایق این دوست داشتنی !

اگر میگویم دوستت دارم ، از اعماق قلب عاشقم ، با یکرنگی

 و

با فریاد میگویم تا همه عاشقان بفهمند که چقدر دوستت دارم

اسیرم برای همیشه و تا ابد ، تو نیز اسیرم باش  ،مثل من ، برای همیشه و تا ابد !

هم نفسم باش ، همسفرم باش ، دوستم داشته باش ، زیرا من با همین

 دوست داشتن تو زنده خواهم بود



با اینکه از پایان می ترسیدم ، اما با تو آغاز کردم و دیگر به پایان نمی اندیشم !

من به آن لحظه ای می اندیشم که به تو رسیده ام و در سرزمین عشاق

 دستان تو را بالا آورده ام و با فریاد میگویم که :: دوستت دارم !

میخواهم از همه عاشقان عاشقتر باشم و از مجنون قصه ها دیوانه تر !

 چه بگویم از تو که هر چه بگویم باز کم گفته ام !

سکوت میکنم تا صدای مهربان و آن حرفهای عاشقانه ات را بشنوم !

آری تو همانی که من میخواستم ، تو همانی که مدتها در پی او بوده ام !

دوستت دارم ای عشق من .... بیشتر از همه کس و همه چیز !



[ یکشنبه 92/12/4 ] [ 7:41 عصر ] [ مسافر ]

نظر

عاشقانه می نویسم


با قلمی به رنگ سبز و با دلی به رنگ آبی مینویسم از تو که بهترینی

مینویسم از آن قلب مهربانت ، از آن چهره ماهت

مینویسم از تو که همان فرشته نجات این قلب شکسته منی

مینویسم از تو که برایم بهترینی عزیزم

با چشمهای خیس مینویسم که مرا تنها نگذار و با دلی پر غرور مینویسم که تا آخرین لحظه

نفسهایم ، هم نفس تو هستم

یک قلب کوچک و پر از درد و غصه دارم ، همین قلب یک عالمه آرزو و عشق درونش

نهفته است .... آرزوی به تو رسیدن و با عشق تو زندگی کردن

چه لحظه زیبایی است لحظه ای که ما بهم رسیده ایم و آنگاه که دست در دستان هم

گذاشته ایم در کنار دریا ایستاده ایم و لحظه غروب خورشید را می بینیم

چه لحظه زیبایی است لحظه به هم رسیدنمان

آن لحظه را با دنیا نیز عوض نخواهم کرد ، چون برای رسیدن به آن همه چیز را

زیر پا گذاشته ام و قید همه کس را زده ام

خاطرات گذاشته را از دلم سوزاندم به خاطر تو و در قلبم همه اسمها برایم

بی گانه اند و تنها تو را می شناسم ، قلب مهربان تو و اسم مقدست را

تنها کافی است لحظه های سخت زندگی ام را با نام تو آغاز کنم آنگاه آن

لحظه های سخت برایم چه آسان می شود !

می نویسم از تو که هیچکس به زیبایی تو برایم نیست و هیچکس به جز تو لایق

این قلب پر احساس من نیست .... !

با قلمی به رنگ سبز ، با احساسی به رنگ آبی ، با آرامش عاشقانه می نویسم از تو

که بیشتر از همه کس و همه چیز دوستت دارم عزیزم



[ یکشنبه 92/12/4 ] [ 7:41 عصر ] [ مسافر ]

نظر

من و تو یعنی دو هم نفس


من و تو در میان عاشقان بهترینیم زیرا دیوانه ترینیم

من و تو در سرزمین عشاق در بالاترین نقطه آن سرزمینیم زیرا عاشقترینیم

هیچکس مانند من تو را دوست ندارد و عاشق تو نیست و هیچکس مانند

 تو برای من زیباترین و بهترین نیست

من و تو با هم یعنی عشق ، یعنی خوشبختی

ما از همه عاشقان ، عاشقتریم

الگوی همه عاشقان من و تو هستیم ، همه مانند من عاشقند و مانند تو معشوق !

من و تو با هم یعنی فتح قله عشق !

آری آنگاه که من در قله عشق در میان همه عاشقان با غرور هر چه تمام تر تو را در

 آغوش خویش میگیرم و  با افتخار میگویم دوستت دارم ای بهترینم

مانند من و تو کسی عاشق نیست و مثل من کسی تو را دوست ندارد

هیچکس مثل تو لایق این قلب پر احساس و مجنون من نیست !

تو لایقی چون بهترینی ، پاکترین و مقدس ترینی !

من و تو با هم یعنی یک زندگی ، زندگی شیرین و پر از عشق !

من و تو با هم یعنی دو هم نفس ، دو همدل ، دو مجنون !

به داشتن تو که لایق  این قلب پر از درد منی افتخار میکنم

 و

تا آخر راه پر فراز عاشقی با تو می مانم

همه عشق های این زمانه دروغ است ، تنها عشق ما یک عشق واقعی است

همه عشق ها هوس و زودگذر است ، تنها عشق ما مقدس و ابدی است !

من و تو با هم یعنی دو دلدار ، دو بیدار

با وجود تو زندگی را زیبا میبینم ، با تو عشق را حقیقی میبینم ، بدون تو زندگی برایم

 معنای سیاهی دارد و عاشقی برایم یک قصه و افسانه است

اگر مجنون دیوانه وار عاشق لیلا بود ، من از مجنون نیز مجنون ترم و دیوانه وار

 عاشق تو هستم ! کاری میکنم ، غوغایی به پا میکنم که دیگر قصه لیلی و مجنون

 از صحنه روزگار محو شود و جای آن قصه من و تو قرار گیرد

عاشقان با دیدن من و تو حسرت عشقمان را میخورند !

بگذار حسرت بخورند و تو در مقابل حسادت آنها به من افتخار کن ، همچو من که

 در این میان به پاکی و صداقتت افتخار میکنم عزیزم

من و تو یعنی دو هم نفس ، دو همدل ، دو مجنون ، دو دلدار ، دو بیدار

آری من و تو یعنی دو هم نفسی که همدیگر را از تمام وجود دوست دارند



[ یکشنبه 92/12/4 ] [ 7:40 عصر ] [ مسافر ]

نظر

عشق و پروانگی

دیشب مستانه به پای شمع سحر می کردم ، قصه می گفت ، می سوخت ، اشکها می ریخت ، ناله هایش شاعرانه بود و در پرتو سوزان خویش می رقصید و دوست می داشت زیبا پروانه ای را که عاشقانه به دورش بگردد     و در پرتو رقصان شمع بال و پر رنگین بسوزاند .

من نیز به یاد عاشقان دل سوخته بودم و خاطرات عاشقی خود را در عالم شمع و پروانه نگاه می کردم.صبر کردم تا پروانه قشنگی در نیمه های شب به طواف شمع آمد آنقدر صبر کردم و دیدم آنقدر عاشقانه طواف می کرد که بال و پر رنگینش را شعله شمع خاکستر کرد

دلم به حال پروانه سوخت . شمع را گفتم پروانه را رحم کن و این عاشق دیوانه را مسوزان . هنوز به بالهای پروانه خیره شده بودم که شمع خاموش شد و دیگر روشن نشد . من راز شیدایی این عاشق و معشوق را نفهمیدم .

شاید شمع نیز در شعله آه پروانه سوخت



[ یکشنبه 92/12/4 ] [ 7:39 عصر ] [ مسافر ]

نظر