دام نگاه...


سحرم بار دگر  حلقه بزد عشق به در

مژده ای داد که دلدار تو آمد ز سفر

 


یار تا جلوه نمود از پس در یک لحظه

همه هستی ز نگاهش به دمی شد ز نظر

 

 

از فراقش شده بود این دل من زار ولی

ز وصالش همه غم های دلم گشت به در

 

 

از نگاهش به دلم ریخت شرابی که مپرس

دمی از دل بیچاره نپرسید خبر

 

 

گفتم ای دلبر شیرین نظرم ننمودی

گفت هرگز نکنم بر تو گنهکار نظر

 

 

گفتم آخر نه منم عاشق تو ای صنما

گفت بر عشق نگاردگری بند کمر

 

 

گفتم این من نتوانم که تویی جان و امید

گفت از عشق نگاری چو من ای دوست گذر

 

 

گفتم این دل چو گدایی به درت خواهد ماند

گفت هستی تو گدا شاه کند از تو حذر

 

 

رفت و در دام نگاهش دل عاشق را برد
مانده ام چشم به راهش که بیاید از در


تنها

                                                  .فراموش نکنید عشق را.

 



[ چهارشنبه 91/11/11 ] [ 9:21 عصر ] [ مسافر ]

نظر

صدای درون...

باز هم قلم آنچنان که می خواهم با دلم همراه نمیشود...

عقل میگوید،دست مینویسد و دل در این میان فقط نظاره گر است...

همیشه در زندگی ام عقل حکم فرما بود به جز یک دفعه...

روزگاری که صبح به امید دیدارش بیدار میشدم و شب ها با آرزوی دیدن رویایش به خواب فرو میرفتم...

ولی حال نه او هست نه احساس او...

صدای نهیبی از شهر شلوغ برمی خیزد...

صدای دل است....

همان صدایی که فراموش شده...

آوای درون...

صدایی که میتوانست همه چیز را تغییر دهد...

اما حال بهایی ندارد...

کم کم به صدای قلب،صدای احساس هم اضافه میشود...

صداهای انسانیت،عاطفه،مروت و جوانمردی هم همین طور...

بیایید کمی بیندیشیم...

کمی از مسائل مادی خود بگذریم و به این صداها توجهی کنیم،هر چند کوتاه...

شاید صداها آرام شوند...

                      .فراموش نکنید عشق را.



[ سه شنبه 91/10/26 ] [ 4:13 عصر ] [ مسافر ]

نظر

...

         

امشب حال غمگینی دارم ...

امشب چند سال است که هر شب به خوابم می آیی نه بر بالینم ...

امشب بغض هایم سنگین تر از هر شب است ...

   میدانی از روزی که تنهایم گذاشته ای حتی یک بار از اعماق وجودم نخندیده ام ؟ مدت هاست حواس پرت شده ام .

   حواس مرا با خود برده ای مادر ...

مدت هاست غذایم چند تایی چای چندین نخ سیگار است ...

فضای این خانه اغشته به یاد توست ...

لبخند اخرت مرا از یاد زنگی پاک کرد ...

   ارامش مرا با خودت به کدام سمت بردی که دیگر نمیابمش ؟...

   میدانی از روزی که رفته ای لبخند های تصنعی ام را نثار خواهرانم کرده ام ؟ ....

   میدانی از روزی که رفته ای شکسته ام ؟ ...

   از روزی که رفته ای بی خواب تر شده ام مادر ...

حال عجیبی دارم ...

 همیشه و تا آخرین لحظه زندگی حسرت خواهم خورد ...

کاش تو مرا به خاک می سپاردی ...

 روزهایم تلخ است ...

   کاش امشب اسمان ببارد ...

چند سال گذشت اما کاش دیگر نگذرد این ثانیه ها ..

  .سلام مادرم سلام شب های دلتنگ من .

 

 



[ دوشنبه 91/10/25 ] [ 1:4 عصر ] [ مسافر ]

نظر

خدایا...

خدایا حس عجیبی دارم

نمیدونم که چم شده

خدایا کمکم کن

میگم که خوشحالم ولی تو دلم آشوبه

نمی دونم،نمیدونم...

امروزم با اتفاقات خوبی شروع نشد

همه اون هایی که دور من بودند دارند ازم دور میشن

دارند به خاطر من و کار های من عذاب می کشند

چرا...

بعضی وقتها فکر میکنم که اگه من...

نمی دونم.نمیدونم چی بگم..

بغض گلوم رو گرفته و امان هم نمیده..

از خودم بدم میاد..

از کار هام بدم میاد...

همش دلهره دارم...

خدایا کمکم کن...

کمکم کن تا بتونم باهاش کنار بیام...

                                                       هیچ وقت خائن نباشید

...



[ یکشنبه 91/10/10 ] [ 11:16 صبح ] [ مسافر ]

نظر

باز باران...

باز باران،با ترانه میخورد بر بام خانه
خانه ام کو؟خانه ات کو؟آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر،کجا رفت؟خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست در دل تو،آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد آرزوها رفته بر باد
باز باران،باز باران میخورد بر بام خانه
بی ترانه،بی بهانه، شایدم گم کرده خانه

 

 باران...

 

 

 

 



[ یکشنبه 91/10/3 ] [ 7:15 عصر ] [ مسافر ]

نظر

عشق یعنی:

عشق یعنی کلک ،زندگی یعنی غمار

اعتماد یعنی مرگ ،عاشقی یعنی مار

بشنو از من این حکایت

زندگی یعنی شکایت

زندگی بازی احساس

زندگی دیگ پر از آس

ناکسان بردند آنرا

اعتماد و عاشقی را

دیگران بردند ز مرجان

این بود از تو و از جان

من نخواستم اینگونه

شعر بگویم عاشقونه

اینکه هست و نیست اینجاست

دوغ بود ره توشه ماست؟

آمدم دنیا ببینم

تا نبینم هم ،نمی رم

بی ریا،یاد بگیر از این زمونه

خائنی کن عاشقونه

 



[ شنبه 91/9/25 ] [ 4:33 عصر ] [ مسافر ]

نظر

دوباره عاشقی

خدایا باز هم عشق...

باز هم غم...

باز هم بی راهه...

تا کی مانند دیوانه ها

بنشینم و چشم به راه باشم...

چشم به راه آن...

چشم به راه یار...

خدایا رازی که در دلم دارم را به هیچ کس نمی گویم

جز خودش...

خدایا دوستش داشتم...

نزدیک به سه ماه که ندیدمش...

ولی روزی که او را دیدم،

بند دلم پاره شد،

برای لحظه ای اشک در چشمانم به جریان در آمد،

تا زمانی که با او بودم،

فکر الآن را نمی کردم که عاشقش نشوم...

ولی امان از دل بی قرار پر گریه ام...

ولی امان از عقلی که در برابر احساس،می ماند...

می خواستم که تا ته راهش رو برم،

اما با نگاه به آن چیز دیگری یافتم،

چیز دیگری دیدم،

پایان آن چیزی جز مرگ نبود،

عشق نبود،

عاشق هم نبود...

نگاهی به پشت سرم...

نگاهی به جلو...

خدایا کدام سو روم...

تا آمد انتخاب کنم

یارم کلافه شد و رفت و

من با دوچشم خویشتن دیدم که جانم میرود...

باز هم تنهایی...

باز هم درماندگی...

باز هم آوارگی...

عشق را فقط و فقط یکبار تجربه کردم

و دیگر این کار را نمی کنم...

تجربه ام باب میلم نبود،

هرگز ، هرگز وهر گز...

نمی دانم شاید رابطه ی ما یک طرفه بود...

شاید...

هیچ وقت برایش ارزشی نداشتم و ندارم،

ولی او در قلب من بود،

در روح من بود...

در خون من بود...

نمی تونم طاقت بارم که

کسی که ازش متنفر بود

حالا جای من باشه...

نمی تونم...

نمی تونم...

                        همیشه عاشق باشید

حال بد من



[ پنج شنبه 91/9/23 ] [ 11:59 عصر ] [ مسافر ]

نظر

شیطان در روز عاشورا..

 

شیطان لعین تصمیم گرفته که اتقام خود را از اولاد آدم بگیرد.لذا در تمام اختلافات و خون ریزی ها حضور پیدا می کند،در تمام جنگ ها حضر می شود و جبهه های دشنم را تقویت می کند،فراریان را با حیله و نیرنگ خود بر میگرداند،او به سوی میدان می کشاند و آتش جنگ را شعله ور می سازد.

یکی از موارد بالا عاشورا بود که تمام لشکریان خود را جمع کرده و به پا یکوبی و رقص می پرداخت.هر کس از لشکر امام حسین(ع)شهید می شد.از خوشحالی فریاد میزد ورقص می کرد.هر کدام از لشگریان عمر بن سعد میگریختند،شیطان به صورت یکی از سر کرده های لشکر در می آمد وسر راهشان را میگرفتو آنان را به میدان بر میگرداند.می گفت :وای بر شما،این همه جمعیت و مردان شجاع ،از یک نفر تشنه وبی کس و مجروح گریزان شده اید!!مردانگی و غیرت شما کجا رفته؟!برگردید او را محاصره کنید ،با ضرب شمشیر او را از پای درآوریدو اگر نمی توانید،او را تیر باران نمایید.

با حیله و نیرنگ لشگر را بر می گرداند و شوری دیگر در جنگ ایجاد میکرد.ولی آن ها چون جرئت نمی کردنند از نزدیک با امام بجنگند از دور،آنقدر تیر به سوی آن مضلوم انداختند که مانند مرغ پر در آورده بود.

وقتی تیر سه شعبه زهر آلود از طرف حرمله بر سینه امام نشست واز پشت سر بیرون آمد،امام (ع) از بالا اسب بر زمین افتاد.

در این حالت شیطان میان آسمان و زمین از خوشحالی فریاد زد و گفت:امروز کینه و عقده خود رابر سر اولاد آدم خالی کردم و انتقام خود را گرفتم.او میکوشید تا لشکر زودتر کار امام حسین (ع) را تمام کند. 



[ شنبه 91/9/11 ] [ 9:13 عصر ] [ مسافر ]

نظر

شیطان در روز عاشورا

[ شنبه 91/8/27 ] [ 9:12 عصر ] [ مسافر ]

نظر

خلقت شیطان


خداوند سه گونه موجود عاقا و با شعور آفریده است:یک نوع در آسمان ها هستند که همان فرشته ها اند که آنان از نور به وجود آمدهاند وشهوت جنسی،خواب و خوراک و شهوات دیگر را ندارند،گناه از آن ها سر نمی زند،تسلیم محض پروردگار می باشند و یک لحظه نافرمانی او را نمی کنند،خلقت آن ها جلوتر از انس و جن بوده است.

نوع دیگر انسان است که خداوند متعال او را با دو دست قدرت خود پدید آورد و ملائکه بر او سجده کردند و معلم آنان شدند،هم عقل و هم شهوت در وجود آن ها قرار داد ،و او از خاک و آب به وجود آمده است.

نوع سوم نژاد جن است که خداوند ایشان را از آتش بی دود(وباد)پدید آورد،و مثل انسان عقل و شهوت در وجود آن ها قرار داده است.خلقت جن قبل از خلقت آدم و هم زمان با خلقت نسناس بوده است.خداوند درباره ی آنان چنین فرموده است:

(ما طایفه جن را قبل از انسان از آتش گرم و سوزان و شعله ور بدون دود آفریدیم)حجر آیه27

همان طور که خداوند،نخست آدم (ع)را خلق نمود و همسرش را بعد از او از جنش خودش آفرید.پدر جن ها هم (مارج)که نام داشت از آتش و سپس همسرش را (مارجه) را نیز از او خلق نمود.مارج و مارجه با هم ازدواج کردندجان متولد شدو فرزندان جان دو طایفه شدند،یک طایفه همان جن ها که در میان آن ها ،هم مومن پیدا میشود ،هم کافر.

طایفه دوم :شیاطین شدند که پدر بزرگ آنان (ابلیس) می باشد و ابلیس یک از فزندان جان است.



[ جمعه 91/8/19 ] [ 10:5 عصر ] [ مسافر ]

نظر