رمان کوتاه عاشقانه

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
عشق واقعی هیچوقت نمی میره
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره
"عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم
"ولی عشق کامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم
سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب
حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه                              



[ دوشنبه 92/4/3 ] [ 7:48 صبح ] [ مسافر ]

نظر

امام زمان (عج)

مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا
گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا
کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست
قطره شدم که راهی دریا کنی مرا
پیش طبیب آمده‌ام، درد می‌کشم
شاید قرار نیست مداوا کنی مرا
من آمدم که این گره ها وا شود همین!
اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا
حالا که فکر آخرتم را نمی­کنم
حق می­دهم که بنده دنیا کنی مرا
من، سالهاست میوه ی خوبی نداده‌ام
وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا
آقا برای تو نه ! برای خودم بد است
هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا
من گم شدم ؛ تو آینه‌ای گم نمی‌شوی
وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا
این بار با نگاه کریمانه‌ات ببین
شاید غلام خانه زهرا کنی مرا
*علی اکبر لطیفیان*

?



[ شنبه 92/4/1 ] [ 12:7 عصر ] [ مسافر ]

نظر

قدر شناسی

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود. قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم...




[ دوشنبه 92/3/27 ] [ 11:54 عصر ] [ مسافر ]

نظر

چندتا داستان کوتاه عاشقانه و غمگین

 

یه روزگار بد یه دختر کور بود که پسری رو دوست داشت پسره هم اونو خیلی دوست داشت بعد دختره میگه

 

اگه من بینا بودم اونوقت می فهمیدی که چقدر دوست دارم .بعد ها  یکی پیدا میشه چشماشو می ده به دختره بعد

 

دختره که بینا میشه می بینه دوست پسرش کوره  ترکش می کنه ولی پسره بهش می گه برو ولی خیلی

 

مراقب چشام باش 

 

................................................................................................................................................

 

پرسید به خاطر کی زنده هستی؟ با  اینکه دلم می خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو" بهش 

 

گفتم به خاطر هیچ کس. 

 

پرسید پس به خاطر چه  زنده هستی؟ با اینکه دلم فریاد میزد "به خاطر تو"

 

 با یک بغض غمگین گفتم به خاطر هیچ چیز.

 

 ازش پرسیدم تو به خاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک تو چشمانش جمع شده بود

 

 گفت به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است

 

...............................................................................................................................................

 

می دونی چرا وقتی میخوای بری تو رویا چشمهات رو میبندی؟؟؟؟ وقتی میخوای گریه کنی چشمهات رو


 میبندی؟؟؟ وقتی میخوای خدارو صدا کنی چشمهات رو میبندی؟؟؟ وقتی میخوای کسی رو ببوسی چشمهات

رو میبندی؟؟؟؟ چون قشنگ ترین لحظات این دنیا قابل دیدن نیستنن

 

................................................................................................................................................

گفتمش دل میخری پرسید چند ؟

گفتمش دل مال تو تنها بخند

خنده کردو دل زدستانم ربود

تا به خود باز آمدم او رفته بود

دل زدستش روی خاک افتاده بود

جای پایش روی دل جا مانده بود

………………………………………………………………………………........................

به تو عادت کرده بودم
ای به من نزدیک تر از من
ای حضورم از تو تازه
ای نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگی به شبنم
مثل عاشقی به غربت
مثل مجروحی به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه های من بی تو
تجربه کردن مرگه
زندگی کردن بی تو
من که در گریزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گریه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبریز سکوته
خونه از خاطره خالی
من پر از میل زوالم
عشق من تو در چه حالی




[ جمعه 92/3/24 ] [ 10:10 عصر ] [ مسافر ]

نظر

شب امتحان

 

سرسام امتحان

بی همگان بسر شود ، بی تو بسر نمیشود

 

 

 

 

این شب امتحان من چرا سحر نمیشود !؟

 

 

 

مولوی او که سر زده ، دوش به خوابم آمده

 

 

 

گفت که با یکی دو شب ، درس به سر نمیشود !

 

 

 

خر به افراط زدم  ، گیج شدم قاط زدم

 

 

 

قلدر الوات زدم ، باز سحر نمیشود!

 

 

 

استرس است و امتحان ، پیر شده ست این جوان

 

 

 

دوره آخر الزمان ، درس ثمر نمیشود!

 

 

 

مثل زمان مدرسه ، وضعیت افتضاح و سه

 

 

 

به زور جبر و هندسه ، گاو بشر نمیشود!

 

 

 

 

مهلت ترمیم گذشت ، کشتی ما به گل نشست

 

 

 

خواستمش حذف کنم ، وای دگر نمیشود!

 

 

 

هر چه بگی برای او ، خشم و غضب سزای او

 

 

 

چونکه به محضر پدر ، عذر پسر نمیشود

 

 

 

رفته ز بنده آبرو ، لیک ندانم از چه رو

 

 

 

این شب امتحان من ،دست بسر نمیشود

 

 

 

توپ شدم شوت شدم ، شاعر مشروط شدم

 

 

 

خنده کنی یا نکنی ، باز سحر نمیشود...!

 



[ یکشنبه 92/2/15 ] [ 7:27 عصر ] [ مسافر ]

نظر

غروب

 

باز هم غروب...

باز هم انتظار...

باز هم...

باز هم دلتنگی

روز تمام شد

خورشید رفت

ما مانده ایم و یک قلب آکنده از گناه

یک جسم خالی از روح

زمانی عاشق بودم

زمانی آدم بودم

عشق محافظ عجیبی ست

آرام آرام پاک شدم

روحی در بدنم دمیده شد

و آن روح قدیمی در افق محو شد

مجنون شدم

مجنون

اما مجنون فقط یک افسانه بود

لیلی من،با من نبود

از من دور شد

و من هم از او دور شدم

با دور شدن او

روح هم از بدن من فاصله ها گرفت

احساسم را کشت

هیچ نگرانیی وجود ندارد

اما با رفتن او

همه از کنارم فاصله گرقتند

خدایا عشق درونم کشته شده است

نجاتم ده

عاشقم فرما

ولـی این بار

ولی این بار ، عشقم را آسمانی کن

عشقم را خدایی کن.

تنهام

                                                                   . فراموش نکنید عشق را.

 



[ جمعه 92/1/16 ] [ 3:50 عصر ] [ مسافر ]

نظر

ایام فاطمیه

 

من غلامی ز غلامان توام یا زهرا

مستمندی به سر خان توام یا زهرا

*********شعر فاطمه**********

از زمانی که به خود آمده ام فهمیدم

خاطر آشفته و حیران تو ام یازهرا 

*********شعر فاطمه**********

من دعا بودم ز روز ازل برلب تو

ذکری از نیمه سوزان توام یازهرا

*********شعر فاطمه**********

متولد شده عشق توام بی بی جان

آه پرورده دامان توام یا زهرا

*********شعر فاطمه**********

بیت الاحزان دلم شاهد اشک سحرت

اشک آن دیده گریان توام یازهرا

*********شعر فاطمه**********

از ازل لطف تو شد شام حالم آری

تا ابد در خور احسان توام یا زهرا

*********شعر فاطمه**********

شد یهودی ز نخ چادرت اسلام شناس

فخرم این بس که مسلمان توام یازهرا

*********شعر فاطمه**********

ای یتیمان مدینه همه از پخت تو سیر

طالب لقمه ای از نان توام یازهرا

محمدتقی میرشفیعی

 



[ یکشنبه 92/1/4 ] [ 10:28 صبح ] [ مسافر ]

نظر

شعر عنصری درمورد عید نوروز

باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود
تا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود
باغ همچون کلبه بزاز پر دیبا شود
باد همچون طبله عطار پر عنبر شود
سوسنش سیم سپید از باغ بردارد همی
باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود
روی بند هر زمینی حله چینی شود
گوشواره هر درختی رسته گوهر شود
چون حجابی لعبتان خورشید را بینی ز ناز
گه برون آید ز میغ و گه به میغ اندر شود
افسر سیمین فرو گیرد ز سر کوه بلند
باز مینا چشم و دیبا روی و مشکین پر شود
روز هر روزی بیفزاید چو قدر شهریار
بوستان چون بخت او هر روز برناتر شود



[ چهارشنبه 91/12/30 ] [ 9:22 صبح ] [ مسافر ]

نظر

خواب...

 

به خوابی عمیق فرو رفته بودم...

به خوابی صادقانه...

به خوابی رویایی...

که صدای ناله ای از درونم ، باعث بیدار شدنم شد...

صدایی از دل...

به او گفتم که از چه ، اینگونه ای؟؟

دل لب به سخن گشود:

از این دنیا و آدم هایش به تنگ آمده ام ...

جانم به لبم رسیده...

اندکی که به گوش سپردم

تازه فهمیدم که همه عمر خواب بوده ام ...

و حال با ناله ی دل ، کمی چشمانم باز شده ست...

اطرافم چیزی به جز دروغ و ریا نمی بینم...

و من در این میان ...

کمی می اندیشم...

واقعا ما چه می کنیم؟

یعنی نام ما آدم است

ولی پست تر از یک لاشخور زندگی میکنیم...

بیاید کمی از شرف های انسانیت خودمان یادی کنیم...

هر چند کوتاه...

ولی شاید با همین کار ، گرد و غبار  نشسته شده روی آن ها را پاک کنیم....

                                                       فراموش نکنید عشق را.

 



[ سه شنبه 91/11/24 ] [ 10:29 عصر ] [ مسافر ]

نظر

دل گرفته

 

چند روزیست که دل گرفته ام...

قلم دستم هر جوری که دلش بخواهد

بر صفحه دلم مینویسد و کاری از دست من بر نمی آید

جز...جز فکر کردن به تو بعضی اوقات با خود میگویم ای کاش نبودی

ولی چشمانم در اشک هایم غرق می شوند...

.

فقط خدا از دل بی قرارم خبر داره

مدتی ست که تو را ندیده ام ...

ولی چهره ات را به خوبی بر قلب خود حک کرده ام...

کاش پروانه بودم ...

کاش آزاد بودم...

کاش می توانستم از کنج این قفس رها شوم و بگریزم....

ولی حیف که قفس کار دست خودم است...

ولی حیف که قلب تو برای من جایی ندارد...

و من هم جایی برای ماندن جز در گوشه ی قفسم ندارم...

آواره ام ...

آواره ی کوچه های خیالت...

خدایا این آوارگی را چند برابر کن...

این عاشقی را از من مگیر...

این دیوانگی ام را به دریای دیوانگی مجنون و لیلی متصل کن...

خواستم مانند فرهاد به کوه بیستون امان ندهم و چهره ات را بر آن حک کنم...

اما کوهی نزدیک تر از قلب خودم نیافتم و از شوق دیدار رویت،نقشت را بر آن حک کردم...

خواستم برایت درمانی باشم...

ولی حیف که دردی بزرگتر برایت درست کردم...

حیف...

از خودم و کار هام بی زارم...

بی زار...

بر قرار

                                                               . فراموش نکنید عشق را.

 

 



[ جمعه 91/11/13 ] [ 3:58 عصر ] [ مسافر ]

نظر