به مناسبت روز دختر

زن ناله می کند. مرد پشت در اتاق انتظار می کشد. ناگهان صدای گریه. بی تابی مرد بیشتر می شود. منتظر است. نهایتا در اتاق روی پاشنه میچرخد و قابله با صدای ضعیفی: متاسفم فرزند شما دختر است!!
اَه لعنت به این شانس... حال چگونه تا آخره عمر این ننگ رو با خود یدک بکشم؟!
این داستان مال سال های دور است... خیلی خیلی دوووور ... .

***
این روزها که مادران از ماه چهارم بارداری مژده آمدن دختری ناز را می گیرند شروع می کنند به خریدن لباس های صورتی رنگ و گل سرهای رنگارنگ و جور وا جور... دل تو دل پدرها نیست ، که قرار است دختری ناز و عروسک در بغل هر روز صبح آنها را در آغوش کشیده و صبح به خیر بگوید.

سال اول با شیرین زبانی هایش سرگرمشان خواهد کرد با قهر کردن ها و لوس کردن ها حرفش را به کرسی خواهد نشاند.
وای که چه قدر لذت بخش است پوشاندن دامن چین چین کوتاه با جوراب شلواری سفید و کفش های عروسکی صورتی رنگ به این فرشته آسمانی!

دختر می شود سنگ صبور پدر و همدم مادر.
پدرها عاشق صورت نشسته و سیاهی زیر چشم و موهای ژولیده اول صبح آنها میشوند. وقتی از جلوی در اتاقشان می گذرند عاشق این جمله که : وای بابا یه لحظه صب کن لباسم رو عوض کنم.

اولین تجربه های آشپزی اش را که نگو... یک وعده گرسنگی ست در واقع! اما می ارزد به تمام غذاهای لذیذ رستوران های معروف!
قد می کشد، بزرگ می شود، یاد می گیرد چطور از ماتیک های مادرش استفاده کند، زیباتر می شود... و در نهایت می شود سنگ صبورت،همدمت،غمخوارت... .
 
روز دختر مبارک!



[ شنبه 92/6/16 ] [ 12:0 عصر ] [ مسافر ]

نظر

عشق آسمانی

یالطیف

من تو را با دل شکسته حین فرار از آدمک های سیاه دل از خدا هدیه گرفتم.

شروع هق هق های فراق وجود گرمت را درخور یاد تو دانستم.

در خانه ای مملو از آینه اما بدون نگاه عکس تو را گذاشتم.

تا چشمانم با نقش چهره ی تو رخ زیبای ماه را از یاد ببرد

گل های سرخ و زیبای دنیا را می شکنم تا با وجود تو خاری نباشد.

از شوق تبسم نگار تو دنیای نامیدم را امید می دهم.

خلق خدایی اما خالق جسم دوباره ی من هستی.

آتشی در زمستان دلم هستی که فصل بهار را برایم آشنا ساختی.

غریو خواستن تورا به گوش آسمون می رسانم

تا عشقت آسمانی در خاطر زمینی ها به جا ماند.



[ شنبه 92/6/16 ] [ 10:0 صبح ] [ مسافر ]

نظر

بوی هوس

بوی یک حادثه از جنس هوس می آید                     

مردی از آنطرف فاجعه پس می آید

 

مردی از آنطرف سادگی ام با یک زن                         

زنی از شکل ریا ! تازه نفس می آید

 

به چه دل خوش شده ای ؟ باز به بازیچه شدن ؟        

 بو بکش ! از همه جا بوی هوس می آید

 

جز من ساده ی از هر دو جهان جا مانده               

مانده ام درد و خیانت به چه کس می آید ؟

 

باز تنها شده ام ـ باز چه سرگردانم                            

 تو که با او بروی ـ باز قفس می آید



[ شنبه 92/6/16 ] [ 10:0 صبح ] [ مسافر ]

نظر

داستان دیوانگی و عشق

زمان های قدیم? وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!

دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد?‌ همه قبول کردند.

دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک? ... دو? ... سه? ... !

همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.

خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به میان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمین راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت? به اعماق دریا رفت.

طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.

آرام آرام همه قایم شده بودند و

دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه? هفتادو چهار? ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است.

دیوانگی داشت به عدد 100 نزدیک می شد? که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشت.

دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ...

همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود.

بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق خبری نبود.

دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد? دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.

شاخهء درخت? چشمان عشق را کور کرده بود.

دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نیست دوست من? تو دیگه نمیتونی کاری بکنی? فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...



[ جمعه 92/6/15 ] [ 12:30 عصر ] [ مسافر ]

نظر

عشق یعنی

تا حالا شده عاشق بشین؟؟؟

میدونین عشق چه رنگیه؟؟؟

میدونین عشقق چه مزه ای داره؟؟؟

میدونین عشق چه بویی داره؟؟؟

میدونین عاشق چه شکلیه؟؟؟

میدونین معشوق چه کار میکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونین قلب عاشق برای چی میزنه؟؟؟

میدونین قلب عاشق برای کی میزنه؟؟؟

میدونین ...؟؟؟

اگه جواب این همه سئوال رو میخواین! مطلب زیر رو بخونین...خیلی جالب و آموزندس...

وقتی

یه روز دیدی خودت اینجایی و دلت یه جای دیگه … بدون که کار از کار گذشته و تو عاشق شدی

طوری میشه که قلبت فقط و فقط واسه عشق می تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چی با یک نگاه شروع میشه

این نگاه مثل نگاهای دیگه نست ، یه چیزی داره که اونای دیگه ندارن ...

محو زیبایی نگاهش میشی ، تا ابد تصویر نگاهش رو توی قلبت حبس می کنی ، نه اصلا می زاریش توی یه صندوق ، درش رو هم قفل می کنی تا کسی بهش دست نزنه.

حتی وقتی با عشقت روی یه سکو می شینی و واسه ساعتهای متمادی باهاش حرفی نمی زنی ، وقتی ازش دور میشی احساس می کنی قشنگترین گفتگوی عمرت رو با کسی داری از دست میدی.

می بینی کار دل رو؟

شب می آی که بخوابی مگه فکرش می زاره؟! خلاصه بعد یه جنگ و

جدال طولانی با خودت چشات رو رو هم می زاری ولی همش از خواب میپری ...

از چیزی میترسی ...

صبح که از خواب بیدار میشی نه می تونی چیزی بخوری نه می تونی کاری انجام بدی ، فقط و فقط اونه که توی فکر و ذهنت قدم می زنه

به خودت می گی ای بابا از درس و زندگی افتادم ! آخه من چمه ؟

راه می افتی تو کوچه و خیابون هر جا که میری هرچی که می بینی فقط اونه ، گویا که همه چی از بین رفته و فقط اون مونده

طوری بهش عادت می کنی که اگه فقط یه روز نبینیش دنیا به آخر میرسه

وقتی با اونی مثل اینکه تو آسمونا سیر می کنی وقتی بهت نگاه می کنه گویا همه دنیا رو بهت میدن

گرچه عشق نه حرفی می زنه و نه نگاهی می کنه !

آخه خاصیت عشق همینه آدم رو عاشق می کنه و بعد ولش می کنه به امون خدا

وقتی باهاته همش سرش پائینه

تو دلت می گی تورو خدا فقط یه بار نیگام کن آخه دلم واسه اون چشای قشنگت یه ذره شده

دیگه از آن خودت نیستی

بدجوری بهش عادت کردی ! مگه نه ؟ یه روزی بهت میگه که می خواد ببینتت

سراز پا نمی شناسی حتی نمیدونی چی کار کنی ...

فقط دلت شور میزنه آخه شب قبل خواب اونو دیدی...

خواب دیدی که همش از دستت فرار میکنه ...

هیچوقت براش گل رز قرمز نگرفتی ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستی فکر کنه تو دروغ میگی آخه از دروغ متنفره ...

وقتی اون رو می بینی با لبخند بهش میگی خیلی خوشحالی که امروز میبینیش ...

ولی اون ...

سرش رو بلند می کنه و تو چشات زل میزنه و بهت میگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم کنی !

دنیا رو سرت خراب میشه

همه چی رو ازت می گیرن همه خوشبختیهای دنیا رو

بهش می گی من … من … من

از جاش بلند میشه و خیلی آروم دستت رو میبوسه میذاره رو قلبش و بهت میگه خیلی دوستت دارم وبرای همیشه ترکت می کنه

دیگه قلبت نمی تپه دیگه خون تو رگات جاری نمیشه

یه هویی صدای شکستن چیزی می آد

دلت می شکنه و تکه های شکستش روی زمین میریزه

دلت میخواد گریه کنی ولی یادت می افته بهش قول داده بودی که هیچوقت به خاطر اون گریه نمیکنی چون میگفت اگه یه قطره اشک از چشمای تو بیاد من خودم رو نمیبخشم ...

دلت میخواد بهش بگی چقدر بی رحمی که گریه رو ازم گرفتی ولی اصلا هیچ صدایی از گلوت در نمیاد

بهت میگه فهمیدی چی گفتم ؟با سر بهش میگی آره!...

وقتی ازش میپرسی چرا؟؟؟میگه چون دوستت دارم!

انگشتری رو که تو دستته در میاری آخه خیلی اونو دوست داره بهش میگی مال تو ...

ازت میگیره ولی دوباره تو انگشتت میکنه ...میگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار میده و تو چشمات نگاه میکنه و...

بعد اون روز دیگه دلت نمیخواد چشمات رو باز نمی کنی

آخه اگه بازشون کنی باید دنیای بدون اون رو ببینی

تو دنیای بدون اون رو می خوای چی کار ؟

و برای همیشه یه دل شکسته باقی می مونی

دل شکسته ای که تنها چاره دردش تویی...



[ جمعه 92/6/15 ] [ 12:27 عصر ] [ مسافر ]

نظر

پیرمرد عاشق!

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را می شناسم

نظرتو بگو



[ جمعه 92/6/15 ] [ 12:26 عصر ] [ مسافر ]

نظر

قلب

این اواخر دردهای پی در پی امانش را بریده بود.
باورش نمی شد که قلبی به بدنش پیوند شده باشد.

- «تو رو خدا بگید کی قلب عزیزش رو به من هدیه کرده؟»

نامزدش امیر در حالی که دست او را در دست داشت گفت:
«جوانی که بر اثر تصادف دچار مرگ مغزی شده بود.»

بعد عکسی را از جیبش بیرون آورد.
عکس محمد بود.خواستگار قبلی اش…
همان که برای خوشبختی او حاضر بود با ماشین قراضه اش
صبح تا شب مسافرکشی کند و حالا…
با همان ماشین تصادف کرده بود.
دستش را روی قلبش گذاشت.خیلی تند می تپید.گریه امانش نداد…



[ پنج شنبه 92/6/14 ] [ 11:25 صبح ] [ مسافر ]

نظر

سنجاق سر و بند ساعت

دختر و پسری که دیوانه وار عاشق هم بودند
تصمیم گرفتند که باهم نامزد شوند
معمولا در این زمان ها نامزد ها به یکدیگر هدیه میدهند
پسر فقیر بود… تنها دارایی ارزنده اش ساعتی بود
که از پدر بزرگش به او به ارث رسیده بود…
به موهای زیبای نامزد دلبندش فکر کرد
و تصمیم گرفت با فروش ساعتش یک سنجاق سر نقره ای برای او بخرد
دختر هم پول نداشت که برای نامزدش هدیه ای بخرد
به مغازه موفق ترین تاجر شهر رفت و موهایش را فروخت
و با پول آن یک زنجیر طلا برای ساعت عاشقش خرید
وقتی روز نامزدی همدیگر را دیدند
دختر به نامزدش بندی برای ساعتی را که فروخته شده بود هدیه داد
و پسر به او سنجاقی برای موهایی که دیگر نداشت…!



[ پنج شنبه 92/6/14 ] [ 11:25 صبح ] [ مسافر ]

نظر

ناله

ناله

درویشی کودکی داشت که از غایت محبّت، شبْ پهلوی خودش خوابانیدی. شبی دید که آن کودک در بستر می نالد و سر بر بالین می مالد. گفت: ای جان پدر چرا در خواب نمی روی؟

گفت: ای پدر! فردا روزِ پنج شنبه است و مرا متعلّما (درس های) یک هفته پیشِ استاد عرضه می باید که از بیم در خواب نمی روم.مبادا که درمانم.

آن درویش صاحب حال بود. این سخن بشنید نعره ای زد و بیهوش شد. چون با خود آمد گفت: واویلا، وا حَسْرَتا؛ کودکی که درسِ یک هفته پیش معلّم عرض باید کرد شب در خواب نمی رود پس مرا که اعمالِ هفتاد ساله پیش عرشِ خدا در روز مظالم (قیامت) بر خدایِ عالم الاَسرار عرض باید کرد حال چگونه باشد؟



[ پنج شنبه 92/6/14 ] [ 10:59 صبح ] [ مسافر ]

نظر

عاشق واقعی

پرنده

حضرت سلیمان(ع) از مسیری عبور میکردند. در مسیر گنجشک نری با گنجشک ماده صحبت میکرد و بهش ابراز علاقه میکرد!

میگفت: من اگه بخوام میتونم تخت سلیمان رو با منقارم بگیرم و داخل دریا بندازم!!!


حضرت سلیمان این حرف رو شنید و خندید و دو گنجشک رو فرا خوند و به گنجشک نر فرمود: آیا میتونی ادعات رو عملی کنی؟

گنجشک نر گفت: نه ای نبی خدا! ولی هر مردی جلوی همسرش، خودش رو بزرگ جلوه میده و عاشق ملامت نمیشه!


حضرت سلیمان رو به گنجشک ماده کردند سئوال فرمودند: تو چرا جواب رد میدی در حالیکه این گنجشک تو رو دوست داره؟؟

گنجشک ماده جواب داد که ای رسول خدا ، او عاشق واقعی نیست چرا که همراه من گنجشک دیگری رو هم دوست داره.


امام صادق علیه السلام میفرمایند: فَأَثَّرَ کَلَامُ الْعُصْفُورَةِ فِی قَلْبِ سُلَیْمَانَ وَ بَکَى بُکَاءً شَدِیداً وَ احْتَجَبَ عَنِ النَّاسِ أَرْبَعِینَ یَوْماً

این کلام گنجشک در قلب حضرت سلیمان اثر کرد و سخت گریست و 40 روز از مردم کناره گرفت و خدا را خواند که قلبش را از محبت غیر از خودش پاک کند و قلبش را با محبت دیگری مخلوط ننماید. (بحارالانوار جلد14 صفحه 94)


بسم الله الرحمن الرحیم

یَوْمَ لَا یَنفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ، إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّـهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ (شعراء 88و89)



[ پنج شنبه 92/6/14 ] [ 10:57 صبح ] [ مسافر ]

نظر