درد
امروز قلبم را شکستی وفردا دندان هایم را خواهی شکست
انسانی که قلب ندارد دندان میخواهد چکار
امروز دندانهایم را نیز بشکن
بگذار درد یک روز با شد تحمل دوروزش را ندارم
[ دوشنبه 92/6/25 ] [ 9:37 عصر ] [ مسافر ]
.:پرستــوی خیــــال:. |
دردامروز قلبم را شکستی وفردا دندان هایم را خواهی شکست انسانی که قلب ندارد دندان میخواهد چکار امروز دندانهایم را نیز بشکن بگذار درد یک روز با شد تحمل دوروزش را ندارم [ دوشنبه 92/6/25 ] [ 9:37 عصر ] [ مسافر ] روزهای آرامشماسه ها فراموش کار ترین رفیقان راهند! پابهپایت می آیند آنقدر که گاهی سماجتشان در همراهی حوصله ات را سر میبرد اما کافیست تا اندک بادی بوزد یا خرده موجی برخیزد تا برای همیشه از حافظه ی ضعیفشان رد پایت پاک شود!!! گاهی نمیشود دست از دوست داشتن کسی برداشت حتی وقتی ازش دلخوری ... ای سرنوشت ، من با کوله باری از سختی و غم زندگی به سمت میایم ... مرا دریاب... بی صبرانه منتظر روز های آرامش هستم... [ دوشنبه 92/6/25 ] [ 9:36 عصر ] [ مسافر ] پسر عاشقدختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود . [ یکشنبه 92/6/24 ] [ 11:4 عصر ] [ مسافر ] داستانی کوچک برای دلی بزرگدر یک روز بزرگ مرد بزرگ روی پل بزرگی ایستاده بود و سینه به دیوار بزرگ پل بزرگ داده بود . نگران ، نگران از تنهایی بزرگ ؛ صدایی کوچک ، سکوت بزرگ او را در هم شکست ؛ پسر کوچکی قناری کوچکی به او داد و پسر کوچک رفت و تنها گفت : آب و غذای قناری کوچک فراموش نشود ، فصل آواز بزرگ قناری نزدیک است . مرد بزرگ چمدان بزرگش و قفس کوچک قناری را بر داشت و دریک خیابان بزرک قدم گذاشت . در کوچک خان? بزرگ خویش را باز کرد ؛ قفس کوچک را روی میز بزرگی گذاشت ؛ مرد بزرگ رو به روی قناری کوچک نشست و از قناری کوچک قطعه ای کوچک خواست ؛ آخر زندگی مرد بزرگ ناگهان کوچک شده بود ، رو به خاموشی بزرگی بود . قناری کوچک همچنان در سکوتی بزرگ و مرد در زمانی کوچک . مرد بزرگ به قناری کوچک گفت: از من گریستن بر نمی آید اما التماس کردن می دانم مرد بزرگ کوچک شد و التماس کرد ؛ التماسی بزرگ برای قطعه ای کوچک . قناری کوچک مثل عکس یک قناری مرده در قاب کوچک قفس بود ، با غمی بزرگ ... مرد بزرگ نعر? بزرگی کشید ( بخوان ، بخوان ! ای پرند? بی ترحم وگر نه تکه تکه ات می کنم ) و مرد بزرگ دست بزرگش را روی قلب کوچکش گذاشت . قلب کوچک مرد بزرگ در زیر سکوت بزرگ قناری کوچک پیر شد . قلب کوچک مرد بزرگ در آستان? ایستادن بود قفس خالی ، قناری مرده و یک سرزمین پر از قناریهای کوچک با دردهای بزرگ و مردان بزرگ با قلبهای کوچک . فصل خواندن قناریهاست .... قناریهای کوچک آنچنان بزرگ می خوانند که هیچ بوی تند عطری آنطور در یک فضای کوچک نمی پیچد ............. [ یکشنبه 92/6/24 ] [ 11:1 عصر ] [ مسافر ] یک داستان عاشقانه واقعی بخوانیداز زندگی خسته شده بود.... شقیقه هاش تیر می کشید .. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پیدا بود. تنها اومیدانست...
[ پنج شنبه 92/6/21 ] [ 8:15 عصر ] [ مسافر ] داستان عاشق شدن پسر و خواستگاریش (فوق العاده خنده دار)گویند که در ازمنه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان که رسم مادران است به سینه بکوفت که چه شده ای گل پسرکم ! پسر نگاهی به مادر بکرد و گفت که اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم که امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان ! پس اینک از تو مادر بزرگوار خواهم که به خانه آنها روی و او را به نکاح (عقد )من در آری که دیگر تاب دوری او را بیش از این درمن نیست !!! مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بیانداخت و گفت : دلبرکم من حرفی ندارم و بسی خوشحالم که تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج کردن اما بهتر است که لختی درنگ نمایی که اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید! پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بیانداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم که این ماه تابان ازدست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند .
پس مادر که پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقد خویش به سر کرد و به خانه همسایه رفت . [ چهارشنبه 92/6/20 ] [ 8:58 عصر ] [ مسافر ] داستان عاشقانهسر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟ [ چهارشنبه 92/6/20 ] [ 8:53 عصر ] [ مسافر ] همیشه راهکار ساده تری نیز هست!در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد : [ دوشنبه 92/6/18 ] [ 9:31 عصر ] [ مسافر ] نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مردروزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند. [ دوشنبه 92/6/18 ] [ 9:28 عصر ] [ مسافر ] نشانه های زن و شوهر!زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند! [ دوشنبه 92/6/18 ] [ 9:27 عصر ] [ مسافر ]
[ مطالب جدیدتر ]
.::.
[ مطالب قدیمیتر ]
|
|
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |