آمدنت تصادفی نیست !

 

بزرگی و شان انسان
در بزرگی و شان آرزوهایش
در عظمت عشقش ، در والایی ازرش هایش
در شادی و سرور تقسیم شده اش نهفته است.
بزرگی و شان انسان
در ارزش تجسم یافته اش
در چشمه هایی که روحش در آن سیراب می شود
و در بینشی که بدان دست یافته ، نهفته است.
بزرگی و شان انسان
در بزرگی و شان حقیقتی ست که بر لبان جاری می سازد،
در یاری و مساعدتی که بذل می کند
در مقصدی که می جوید،
در چگونه زیستن او نهفته است!!!
 
هر انسانی با سرنوشت خاصی به دنیا پا می نهد،
باید وظیفه ای را به انجام برساند،
پیامی را برساند،
کاری را به پایان برد.
نه!!!

آمدنت تصادفی نیست!
آمدنت مقصودی را به دنبال دارد،
هدفی فرا راه توست!
کل را اراده بر این است که،
کاری با دستان تو به جایی برساند!
انسان خلاق پا به جهان می گذارد و به زیبایی جهان می افزاید.
ترانه ای اینجا،
نقاشی دیگری آنجا،
او با وجود خود رقص جهان را موزون تر می سازد.
لذت را افزون،
عشق را ژرف تر و مکاشفه را نیکو تر پیش می برد.
و آنگاه که این جهان را ترک میگوید،
جهانی زیباتر از خود به جای نهاده است.
آفریننده باش!
اینکه اکنون چه میکنی مهم نیست،
از بسیاری از کارها گریزی نیست،
اما هر کاری را با آفرینندگی ، با دل و جان پیش ببر!
آنگاه کار تو خود نیایش خواهد بود !



[ چهارشنبه 92/12/28 ] [ 9:53 صبح ] [ مسافر ]

نظر

خدا رو میخوام

خدارو میخوام

                                                          نه واسه این که ازش چیزی بخوام

خدارو میخوام

                                                          نه واسه مشکل و حل غصه هام

خدا رو دوس دارم

                                                                نه واسه جهنم و بهشت

خدارو میخوام

                                                              نه واسه اینکه باشم یا برم

خدا رو میخوام

                                                                که فقط تو رو بهم داده

خدارو میخوام

                                                            چون عاشقت بودنو یادم داده

خدا رو میخوام

                                                           چون عاشقارو خیلی دوس داره

خدارو میخوام

                                                             چون عاشقارو تنها نمیذاره

خدارو میخوام...           

                                                     خدارو میخوام که فقط تورو نگه داره برام



[ چهارشنبه 92/12/28 ] [ 9:53 صبح ] [ مسافر ]

نظر

حقیقت زندگی

 

ماکسانی که به فکرمان هستند را به گریه می اندازیم. ما گریه می کنیم برای کسانی که به فکرمان نیستند. و ما به فکر کسانی  

هستیم که هیچوقت برایمان گریه نمی کنند. این حقیقت زندگی است .

عجیب است ولی حقیقت دارد. اگر این را بفهمی، هیچوقت برای تغییر دیر نیست.

مرا بسپار به یادت به وقت بارش باران گر نگاهت به ان بالاست و در حال دعا هستی خدا ان جاست دعایم کن که من

تنهاترین تنها نمانم

قصه ها را گفته ایم چیزی نمانده برای گفتن

کاش میشد اسرار دل را نگه داشت و نگفت، تا که روزی معشوق از دست نرود

میدانی که خاصیت عشق این است زمانی که دانستی و دانست این راز را، هر دو گریزان میشوید

نمیدانم چه رازیست

فراموش نکن

شاید سالها بعد در گذر جاده ها

بی تفاوت از کنار هم بگذریم

و

بگوییم:

آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود



[ چهارشنبه 92/12/28 ] [ 9:52 صبح ] [ مسافر ]

نظر

بی اندازه ....

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم سکوت را فراموش می کردی
تمامی ذرات وجودت عشق را فریاد می کرد
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم چشمهایم را می شستی
و اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم نگاهت را تا ابد بر من می دوختی
تا من بر سکوت نگاه تو
رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم
ای کاش می دانستی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم هرگز قلبم را نمی شکستی
گر چه خانه ی شیطان شایسته ی ویرانی است
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم لحظه ای مرا نمی آزردی
که این غریبه ی تنها , جز نگاه معصومت پنجره ای
و جز عشقت بهانه ای برای زیستن ندارد
ای کاش می دانستی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
همه آن چیز ها که در بندت کشیده رها می کردی
غرورت را ...... قلبت را ...... حرفت را
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
دوستم می داشتی
همچون عشق که عاشقانش را دوست می دارد
کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم
و مرا از این عذاب رها می کردی
ای کاش تمام اینها را می دانستی....



[ چهارشنبه 92/12/28 ] [ 9:51 صبح ] [ مسافر ]

نظر

چه سخت است

 

من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !؟

پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم

تنهاییت برای من …

غصه هایت برای من  …

همه بغضها و اشکهایت برای من ..

بخند برایم بخند

آنقدر بلند

تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را…

صدای همیشه خوب بودنت را

دلم برایت تنگ شده

 دوستت دارم …



[ شنبه 92/12/24 ] [ 4:1 عصر ] [ مسافر ]

نظر

تو ......

 در میان من و تو فاصله هاست. گاه می اندیشم ــ می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری! تو توانایی بخشش داری. دست های تو توانایی آن را دارد که مرا ، زندگانی بخشد . چشم های تو به من می بخشد شور عشق و مستی و تو چون مصرع شعری زیبا سطر بر جسته ای از زندگی من هستی. دفتر عمر مرا ، با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست می توانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را می بخشی 



[ شنبه 92/12/24 ] [ 4:0 عصر ] [ مسافر ]

نظر

بدون تو هرگز .....

این کلام حرف آخر من است : بدون تو هرگز!

این عشق تو سرپناه آخر من است ، و این دوست داشتنت ، تنها امید بودن من است…

بدون تو حرفی برای گفتن نیست به جز یک کلام : آن هم کلام آخر : خدانگهدار زندگی!


بدون تو جایی برای ماندن نیست و هیچ راهی برای زنده بودن نیست….

چشم به راه تو میباشم در این جاده زندگی ، با پاهای خسته و دلی پر از امید!


وقتی غروب می شود و تو نمی آیی دلم پر از خون می شود و چشمهایم پر از اشک…

باز به انتظار طلوع و آمدنت مینشینم ، دلم میخواهد آن لحظه


همچو خورشید در آسمان قلبم طلوع کنی ….

ای وای از فردا… و وای از آن روزی که آسمان ابری و دلگرفته باشد ….


آن زمان خورشیدی در آسمان نیست ، و باز باید به انتظارت نشست ….

نشست و گریست با همان دل پر از خون ، با آن پاهای خسته و قلبی شکسته….


این کلام حرف آخر من است : بدون تو هرگز!



[ شنبه 92/12/24 ] [ 4:0 عصر ] [ مسافر ]

نظر

سپیده دم عشق ......

ای ستاره ی درخشان آسمان دلم
اشک سوزان چشمان مرا ببین ، بغض من در جاده های بی کسی گم شده
دوست ندارم همچون یک عروسک کوکی باشم
هرگز نمی خواهم که در صندوقچه ی دلت مخفی بمانم
نمی خواهم در فشار هرزه ی نگاهها خرد شوم

من طالب پیوستن هستم ، من می خواهم شاهد سپیده دم عشق باشم
من هم می خواهم سرود عاشقانه سر دهم
رقص نیرنگ را نمی خواهم ،مرا پناه ده و از شبهای پر عذاب مرا دور ساز
بگذار تا زائیده ی عالی ترین تصویرها باشم
بگذار تا معنای هستی را در یابم و معجزه ی عشق را ببینم
می خواهم به آرامی به روی مخمل شب چشمهانم را بر هم گذارم


هجوم کابوسهای شبانه را از من برهان
تیغ بی وفایی را به من نشان مده، شوق پرواز را به من بیاموز
و جای حسرت را برایم باقی مگذار
بگذار تا مروارید دریایت شوم ، بگذار تا به نیستان دلت راه یابم
شکوه عشقت را از من دریغ نکن ، چهره ی تلخ جدایی را از من دور ساز


چشمان صاف و زلالت را برایم گل آلود نکن، بر عشق پاکم نفرین نکن
مگذار که نشکفته پرپر شوم
زندگی مرا وسعت بخش به حرفهای دلم نگاه کن
برگ ریزان پائیزم را با تو می خواهم چرا که با بودن تو دیدنی و زیبا می شود
جاده ی تنهایی پائیزان فقط با بودن تو انتها می یابد


می خواهم چشمانت را باز کنی و مرا ببینی
نمی خواهم روزی باشد که دیگر من تمام شده باشم
آه که چه شیرین است در این برگ ریزان و در این جاده ی تنهایی با تو همگام شدن



[ شنبه 92/12/24 ] [ 4:0 عصر ] [ مسافر ]

نظر

عشق و زمان

 

در جزیره ای زیبا تمام حواس آدمیان، زندگی می کردند:  ثروت، شادی، غم، غرور، عشق و ... روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.  همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت: "آیا می توانم با تو همسفر شوم؟"



ثروت گفت: "نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد."
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت: "نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد."
غم در نزدیکی عشق بود.  پس عشق به او گفت: "اجازه بده تا من با تو بیایم."
غم با صدای حزن آلود گفت: " آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم."
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.  اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت: "بیا عشق، من تو را خواهم برد."
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد "علم" که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: "آن پیرمرد که بود؟"
علم پاسخ داد: "زمان"
عشق با تعجب گفت: "زمان؟!  اما او چرا به من کمک کرد؟"
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: "زیرا تنها زمان است که قادر به درک عظمت عشق است."
گذشت زمان بر آنها که منتظر می مانند بسیار کند، بر آنها که می هراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل می گیرند بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی می گذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق می ورزند، زمان را هیچگاه آغاز و پایانی نیست چرا که تنها زمان است که می تواند معنای واقعی عشق را متجلی سازد



[ شنبه 92/12/24 ] [ 3:59 عصر ] [ مسافر ]

نظر

نفس ....

چگونه از نگاه تو
دور بایستم
که در بی آوازی
حریم واژه را شکسته ای و من حتی
نفس برای کشیدن هم
ندارم از بی تابی
چگونه سر می کنم خویشتن را
نمی شود تو را رعایت کرد
و باورت هیچ سخت نیست
که بودن ات حکایتی دارد
نبودن ات حکایتی دیگر



[ سه شنبه 92/12/20 ] [ 5:9 عصر ] [ مسافر ]

نظر