سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نقش


نقـش یـــک درخــت خشک را

در زنـدگی بازی میکـنم

نمیـدانم که بایـد چشم انتظار بهار باشم

یا هیزم شکن پـیــر...!!



[ چهارشنبه 94/2/9 ] [ 7:26 عصر ] [ مسافر ]

نظر

سکوت

 


گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم نه لبخندمی زنیم

نه شکایت می کنیم فقط احمقانه سکوت می کنیم



[ چهارشنبه 94/2/9 ] [ 7:26 عصر ] [ مسافر ]

نظر

می دونی چیه رفیق!؟

می دونی چیه رفیق!؟
حکایت زندگی ما شده مث "دکم? پیراهنِ"
اولی رو که اشتباه بستی تا آخرش اشتباه می ری .
بدبختی اینه که زمانی به اشتباهت پی می بری که رسیدی به آخرش...



[ چهارشنبه 94/2/9 ] [ 7:25 عصر ] [ مسافر ]

نظر

اس ام اس ویژه عاشقانه – پیام کوتاه خیلی جدید احساسی

بهترین و جدیدترین جملات عاشقانه و عاطفی

pm-love

 

اگر نماینده مجلس بودم
طرح آمدنت را تقدیم میکردم
مطمعن باش تصویب میشد
آخ!
تو مجبور بودی که بیایی . . !
.
.
.
برای من که کبوتری عاشق و سرگردانم؛
بیا و بام شو…”
اصلا بیا و دام شو…”
.
.
.
گفته بودی
شعری برای تو بگویم
چه بگویم؟!
تو خودِ شعری
شاعرت
خداست
و من
خواننده ی پروپاقرصِ مجموعه‌ی چشم‌های تو …
“فاضل ترکمن”
.
.
.
چـهـار فصــل کــه حــرفـــه …
فصــل پنجمـــی هســت بــه نـــام تــــــــو ،
به هوای تــــــــو … ♥
.

 

love (1)
.
.

اس ام اس عاشقانه
آنگاه که به تو می نگرم
گویی مردمکانم را
به تماشای ناب ترین تصویر خلقت می نشانم
با من از گذشته بگو
از فنجان های قهوه ای که …
بوی سیگار می داد
و لذت هم آغوشی …
.
.
.
زودتر از من بمیر‏!‏
تنها کمی زودتر‏!‏‏
تا تو آنی نباشی که مجبور است, راه خانه را تنها برگردد . . !
.
.
.
” ســخـــــن هـــــا دارم از دســت تـــــو بــر دل
ولـیـکــن در حــضـــــــورت بـــــی زبـــــانــــم…! ”
, سعدی ,
.
.
.
دل اگــــــــــہ حالیش بود که
دل نــــــــــمیشد?
مغـــــز میشد√
پس دل دِله ازش توقع های اضافه نداشته باش !
.

love (2)
.
.
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنچنان مات که حتی مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
.
.
.

اس ام اس عاشقانه
خیالت راحت !
من جـز آغوش تو حتـے به دیوار هم تکیه نمے کــنــــــــم…
.
.
.
وقتی ک دیدمش کارگردان قلبم گفت؛
صدا…!
دوربین…!
حرکت…!
و من برای بدست آوردنش چه نقشها ک بازی نکردم…!
.
.
.
به من یاد بده شاعر باشم !
به من یاد بده عاشق باشم !
به من یاد بده آغوشت را بلد باشم !
من از گم شدن
توی واژه هایی
که ” تو ” در آنها نیست
می ترسم …
سیاووشــ خاکسار
.

love (3)
.
.
” تـــو ”
تنهــــا دعـــای قشنــــگ منــــی
مبــــادا کســـی از خـــدا ،
بـــــی خبــــر بــــرای خـــودش، آرزویــــت کنــــد …
.
.
.

اس ام اس عاشقانه
دستم را روی قلبم می گذارم
خوشحال میشوم که قدمهایت را احساس میکنم
عجب تفاهمی دارند
صدای قدمهایت با صدای قلبم…!
.
.
.
هر لحظه ای که به تو نزدیک میشوم ،
انگار از آنچه که ثانیه ای پیش بودم ، دل میکنم
افکار من با تو ، فقط تو میشود …
.
.
.
‌عشق یعنی
وقتی که دستاتو میگیرم مطمئن باشم که از خوشی میمیرم !

.

love (4)
.
.
چشمه‌ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته‌ای در پیراهن،
از انسانی که تویی
قصه‌ها می‌توانم کرد…
احمد شاملو
.
.
.

اس ام اس عاشقانه
اگر حسود نبودم
برایت شعری می گفتم
که تمامِ زنانِ دنیا
بعد از خواندنش
عاشقت شوند …
سمانه سوادی
.
.
.
ت?یـہ گـآهَم بآش !
میخـوآهَم سَنگـینی نِگـآه ایـن مَر?مِ حَسـو? شَهـر رـآ تـو هـَم حـِس کنـی
ایـن مَر?م نمیتَـوآننـَ? ببیننَـ? ?ست هآیِمـآن تـآ این اَنـدآزه بِہم می آینـ? !
.
.
.
مثل موج
کش می‌آیم در ساحل تو، آرام،
و دامن‌ات را
پر از گوش‌ماهی می‌کنم…
عباس معروفی
.


.
.
بخند…
خنده های تو
ترکیدن شاهوار کوهستان های انار است…
“شمس لنگرودی”
.
.
.

اس ام اس عاشقانه
گاهی حس کردن یک آغوش ،
فقط لمس پوست با دست نیست …
گاهی حس می کنی ، جسمش را …
به شرطی که با قلب لمس کنی نه با دست …
.
.
.
دوست دارم دستم را بگیری و زیرگوشم زمزمه کنی
که پشت خوابهای نا آرام تو …
چیزی بیش از نگرانی های زنانه نیست …
دستت را بگیرم و زیرگوشت زمزمه کنم
که پشت نگرانی های زنانه ی من …
مردی ایستاده که دیوانه وار دوستش دارم !



[ سه شنبه 93/12/19 ] [ 4:9 عصر ] [ مسافر ]

نظر

سری جدید دل نوشته های خاص و بی نظیر عاشقانه 2

.

per (6)

دلی داشته باش
که هیچ گاه سنگ نمی شود،
چهره ای که هیچ گاه خسته نمی شود
و لمسی که هیچ گاه آسیب نمی زند …
چارلز دیکنز

.

.

.

.

per (7)

تو فقط یکبار زندگی خواهی کرد …
پس برای خودت زندگی کن،
مهم نیست که دیگران چه فکری میکنند!
میشل فوکو

.

.

.

.

per (8)

همیشه که همه چیز نباید قاعده و قانون داشته باشه ..!
بعضی روزا، آدما دلشون می خواد یه کارایی رو بکنن
که فقط لذت داره و هیچ منطقی هم پشتش نیست،
اینطوری می فهمن هنوز زندن و دارن زندگی می کنن ..!

.

.

.

.

per (9)

زندگی مثل کلاف های سر در گم است …
هرچه میبافم تمام نمیشود این برزخ لعنتی ..!
انگار کسی آن طرف دیوارهای بلند،
جایی که من نمیبینم نخ ها را میکِشد و احساسم را نخکش میکند …
سارا کاویانی

.

.

.

.

per (10)

دوست داشتن مثل باد است
شما نمی‌توانید آن را ببینید
اما می‌توانید آن را احساس کنید …
نیکلاس اسپارکس

.

.

.

.

per (11)

هر کودکی با این پیام به دنیا می آید که،
خداوند هنوز از بشر نا امید نشده است …
رابیندرانات تاگور

.

.

.

.

per (12)

بیست سال بعد،
بابتِ کارهایی که نکرده‌ای بیشتر افسوس می‌خوری
تا بابتِ کارهایی که کرده‌ای.
بنابراین روحیه تسلیم‌ پذیری را کنار بگذار،
از حاشیه‌ی امنیت بیرون بیا،
جستجو کن، بگرد،
آرزو کن، کشف کن …
مارک تواین

.

.

.

.

per (13)

زندگی را دوست دارم
هر چند گاهی به طرز نومید کننده ای در اندوه بسر می برم،
ولی با این حال در آن زمان می‌دانم،
و مطمئن هستم،
که هنوز زنده بودن و زندگی کردن چیز باشکوهیست …

.

.

.

.

per (15)

می چکد عشق از بند بند انگشتانم
وقتی ریتم ناموزون زندگی را
با تو خوش می نوازم
الناز عظیمی

.

.

.

.

per (16)

بهترین دوست ها، از لحظات سخت زندگی،
برات آلبومی از خاطره های رنگی می سازند،
آلبومی که هرگاه ورقش بزنی، خنده هایت،
تلخی رو توی خودشون حل کرده باشند …
ریحانه توسلی نیا



[ سه شنبه 93/12/19 ] [ 4:2 عصر ] [ مسافر ]

نظر

سری جدید دل نوشته های خاص و بی نظیر عاشقانه

per (14)

تو اگر مال من بودی
می نشستم گوشه ای
آرزوهایت را یک به یک
به روی کاغذ می آوردم
تا روزی آنان را برآورده کنم
آخر آرزوهای تو آرزوهای من است ..!
تو اگر مال من بودی
به جای تو بغض می کردم و اشک می ریختم
دلم می خواست
همیشه صدای خنده هایت را بشنوم
تو اگر مال من بودی
هر روز عشق را به خانه می آوردم
تا عاشقی را از یاد نبرم
به راستی
چه می شد اگر تو مال من بودی …
حاتمه ابراهیم زاده

 

.

.

.

.

per (1)

خودت باش …
کسی هم اگر خوشش نیامد، نیامد!
اینجا کارخانه مجسمه سازی نیست …
چگوارا

.

.

.

.

per (2)

فهمیده ام که معمولی بودن شجاعت می خواهد.
آدم اگر یاد بگیرد معمولی باشد
نه نقاشی را میگذارد کنار،
نه دماغش اگر معمولی است را عمل می کند،
نه غصه می خورد که ماشینش معمولی است،
نه حق غذا خوردن در یک سری از رستوران های معمولی را از خودش میگیرد،
نه حق لبخند زدن به یک سری آدمها را،
نه حق پوشیدن یک سری لباس ها را.
حقیقت این است که “ترین” ها همیشه در هراس زندگی می کنند.
هراس هبوط (سقوط) در لایه آدم های “معمولی”.
و این هراس می تواند حتی لذت زندگی،
نوشتن، درس خواندن، نقاشی کشیدن، ساز زدن،
خوردن، نوشیدن و پوشیدن را از دماغشان دربیاورد.
تصمیم گرفته ام خودِ معمولی م را پرورش دهم.
نمی خواهم دیگر آدم ها مرا فقط با “ترین” هایم به رسمیت بشناسند.
از حالا خودِ معمولی م را به معرض نمایش می گذارم
و به خود معمولی ام عشق می ورزم
و به آدم ها هم اجازه می دهم به منِ معمولی عشق بورزند
تهمینه میلانی

.

.

.

.

per (3)

تنهایی ِ بعد از تو
تنهایی ِ قبل از تو
نیست …
ساره دستاران

.

.

.

.

per (4)

رنگ پریدگی عکس هایم
از نبودن توست …
بیا، و یک رنگ و رویی
به زندگی ام بده!
ثنا کاشانی

.

.

.

.

per (5)

تو را نه عاشقانه
و نه عاقلانه و نه حتی عاجزانه
که تو را عادلانه در آغوش می کشم
عدل مگر نه آن است که هر چیزی سر جای خودش باشد !؟
سیمین بهبهانی



[ سه شنبه 93/12/19 ] [ 3:59 عصر ] [ مسافر ]

نظر

داستان عاشقانه ثروت و موفقیت


زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»

فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید



[ چهارشنبه 93/10/10 ] [ 10:13 عصر ] [ مسافر ]

نظر

داستان عاشقانه دخترو پسر

 

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم


ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،


صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت


پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم



اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه که نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم



[ چهارشنبه 93/10/10 ] [ 10:12 عصر ] [ مسافر ]

نظر

داستان عاشقانه عشق حقیقی


پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..

 پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست ..

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود ..

پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه  گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است



[ چهارشنبه 93/10/10 ] [ 10:11 عصر ] [ مسافر ]

نظر

داستان عاشقانه دختر تنها


دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس **** گاه تو خواهم شد »


***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست


***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »


***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست


***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »



[ چهارشنبه 93/10/10 ] [ 10:8 عصر ] [ مسافر ]

نظر