لب بامی! سرکوهی! دل صحرایی!
مشت میکوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان!
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم:
-آی!
با شما هستم!
این در ها را باز کنید!
من به دنبال فضایی میگردم:
لب بامی!
سرکوهی!
دل صحرایی!
که در آنجا نفسی تازه کنم.
آه!
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد!
من به فریاد,
همانند کسی
که نیاز به تنفس دارد
پنجه می سایم بر پنجره ها,
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره ی درد مرا باید این درد کند
از شما ((-خفته ی چند-!))
چه کسی می آید با من فریادی کند؟
"فریدون مشیری"
[ دوشنبه 93/2/29 ] [ 6:20 عصر ] [ مسافر ]