دلنوشته
کـاش مـی شـد خـاطـرات را جـمـع کـرددر حـیـاطـ خـلـوتــ ِ خـانـه آتـش زد !تـا خـاکـستـرش را بـاد بـبـردبـبـرد …
یکــ مـ ــــَنِ خستـــه…
قــلبــ ــم میریــزد…
دست و پــا هــایـم میــلرزد…
احــساســم افــلـــ ــیج…
عــَـقلـ ــم معلــول …
هــمه ی ایـــن هــآ تــآوانِ دوســت داشتــنِ تــ ــوسـ ـــت!
بی خواب که میشومتو؛ بیشتر در خاطرمنقش میبندی!
اما تو نقض کردی قانون را!
با گفتن نامت همه وجودم پر از شیرینی میشه
دلـــ تنـگـــــــم . . .
فاتحه عشقمان را همان لحظه خواندم
که من بغض کردم و
تو ، بی تفاوت خندیدی و رفتی …
تــــــــو ایــن روزهــآی بـــَد… !
انــگــآر خـــدا هــم دســـت دارد…
نگاه مــیکنـه بی تفــاوت . . !
زندگی میکـنه بی خیــال . . !
خیلی وقتـه ایـنا شـده قانونـای ِ زنـدگی ِ ایـن دخـتر . .!!
هستی
نگرانم از رفتنت
نیستی
بی قرارم تا امدنت
با بودنت
آرامشم ببخش
وقتی آسمان برایم تیره و سنگین شده…
فریاد زدن زیر سقفش
فریاد زیر آب است
لبخـنـــد تــــُ ــوخیـلــــی زیبــاتــــــر اســــت . . .!
من قلبم را در همان پیاده رو جا گذاشتم
همانجایی که چشمانـت سراسر اشک شد
و این قلب
از جا کنده شد
رفـتـنـی خـواهـد رفـتــ
تـو مـی مـانـی و بـغـضـی فـرو خـوردهـ در گـلـو !خـوبـ بـاش بـانـو ..
آن دَمـ کـه نـیـسـت
اشـکــ هـایـت را کـسـی نـمـی شـمـارد
حـال کـه
لـبـخـنـدتـ زمـیـن و زمـان را بـهـم مـی ریـزد
خـوبـ بـاش ..
که هیچگاه به مقصد مشترکی نرسیده اند
فکر میکردم تو به طور ویژه ای با بقیه فرق داری
درست فکر میکردم
منتهـــــــا
به طور ویژه ای تهوع آوری
برای سخـنِ روزگــار هـم که شده یـک بار مــ ـــردانــه به پـایِ حـرف هــایـم بنشیــن. . .روزهــای زندگیـم پــُر شـده از لحظه هـایی که نمی گذرند. . .
تـ ــو نیستـی امــا. . .نفهمــیدی که فـراموش کـردنت کـار من نیست. . .
بهـتر بود کـار سـاده تــری از مــن میخواستی. . .
مثـلا جـان کـندن بـرایت. . .
جــای خــالـیت همه چــیز را به لــرزه انداخت. . .
حتــی قلبم را. . .
زیر ایــن سقــف اتــاق همــراه با سکــوت مــرگ بــار . . .
بـا بغض هــایی که شبــانه روزمهــمان نـاخوانده ام شدهـ انــد. . .
شــب هــایــم رابـه صبــح مـی رســانــم. . .
بگــذریــم مثـل همیشه. . .
روزهــا،ســاعت هـا،دقیقــه هـا وثــانیه هـاســت کــه. . .
تــ ـــورفتــ ــه ای
و امـسـال
دیـگ نـذری سـمـنـو را هـم نـخـواهـم زد
وقـتـی سـالـهـاسـت تـو را آرزو مـی کـنـم حـتـی قـبـل از اولـیـن دیـدار
ولـــــــــــی
هـنـوز نـدارمـتاولین عیـدیِ امسـال منحضـور” تـو” بـود
گـ ـذر زمان همـه چیـز را حـ ـل می کند …و مــَن
مـی خندم به کـــسانـــی کـ ـه
هنـــوز
با (( تـ ـو ))
آشنــ ــآ نشــده اند … !
[ دوشنبه 93/2/8 ] [ 6:37 عصر ] [ مسافر ]