عشق تاریخ مصرف دارد؟
دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور کنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد ژاله داشت وارد دانشگاه می شد. منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی.
بعد سکوتی میانشان حکم فرما شد منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی که از قدیم میانشون بود بیدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یک عشق بزرگ، عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت .
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو کور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان انجا هم نتوانستند کاری بکنند.
بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم مجرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق و ازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرد و گفت: لازم نکرده خودم میرم بعد عصای نابینایی را دور انداخت و رفت. منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد.
منصور صورتش رو میان دستاش پنهون کرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود ……
[ دوشنبه 93/2/8 ] [ 6:35 عصر ] [ مسافر ]