مطلب عاشقانه
او رفت همین …
قصه ام کوتاه بود به سر رسید !
کلاغ جان تو هم برو شاید جایی دیگر قصه ای زیبا منتظرت باشد !
حکایت عجیبی دارد این “اشک”
کافیست حروفش را به هم بریزی تا برسی به “کاش” !
باز هم مثل همیشه که تنها میشوم ، دیوار اتاق پناهم میدهد
بى پناه که باشى قدر دیوار را خوب میدانی !
تو رفته ای اما یادت هنوز چه پابرجاست اینجا !
در قحطی تو چه دل خوشی دارند !
بیهوده می آیند و می روند این نفسهای من …
چه جمله ی غریبی است فراموشت می کنم
وقتی تا آخر عمرت با یاد او زندگی می کنی !
جواب یه حرفایی فقط یه نفس عمیقه …
الان چند وقته همه فکر می کنن مشکل قلبی دارم !
چه رسم بدیست در عاشقی
فرهاد به خاطر عشقش کوه کند
ولی من به خاطر عشقم باید دل بکنم !
نه خودش موند نه خاطره هاش …
تنها چیزی که مونده جای خالیشه !
آرام می آیم همانجای همیشگی ، سر همان ساعت همیشگی
با همان شوق که می شناسیَش با خودم حرف می زنم
برای خودم خاطره تعریف می کنم
و بی صدا مثل همیشه می روم بی آنکه تو آمده باشی !
حکایت عجیبی دارد این “اشک”
کافیست حروفش را به هم بریزی تا برسی به “کاش” !
بلند شو و همراه کلاغ قصه ها به خانه ام بیا
اینجا یکی از بودهای قصه سال هاست
چشم انتظار آن یکی نبود نشسته است !
تنم لرزید وقتی لبخند غریبه
سردی نگاهش را آب کرد …
او رفت همین …
قصه ام کوتاه بود به سر رسید !
کلاغ جان تو هم برو شاید جایی دیگر قصه ای زیبا منتظرت باشد !
دردنوشته و دل نوشته ها
نام مستعار تمام زخم های من است !
در وصف حالم همین سه کلمه کافیست :
لبخندم درد می کند !
چشم که گذاشتم برو و هروقت خواستی برگرد
من تا بی نهایت شمردن را بلدم !
[ دوشنبه 93/1/25 ] [ 5:9 عصر ] [ مسافر ]