چراغ چشم تو


تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم ؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم
!
 
تو در کدام سحر ، بر کدام اسب سپید ؟
تو را کدام خدا ؟
تو از کدام جهان ؟
تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف ؟
تو در کدام چمن، همره کدام نسیم ؟
تو از کدام سبو
؟

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه !
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین ، آه !
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه !
کدام نشاط دویده است از تو در تن من ؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند
به رقص می آیند
سرود میخوانند
!
 
چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر !
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر !
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف !
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر
؟

تو را به هر چه تو گویی ، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه ، صبر مخواه
که صبر ، راه درازی به مرگ پیوسته ست !
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است



[ سه شنبه 92/12/6 ] [ 8:53 عصر ] [ مسافر ]

نظر