چه نگاه دلواپسی دارد این عشق
نه باران می بارد نه تو برمی گردی ! چه نگاه دلواپسی دارد این عشق از درختان غبارآلود همین خیابان خسته ردپای عبور و حضور تو را از یاد برده اند کجائی؟ به کجا رفته ای؟ و تا چندمین روز این همه سال بی باران باید به جست و جوی تو باشم دوباره نگاهم می کنند همین درختان خسته صبور و ساکت فقط نگاهم می کنند ! به خانه بر می گردم و باز همان لبخند همیشگی به سلامم پاسخ می گوید همان لبخند همیشگی که آن را چون طنین ترانه ای بر تاقچه خانه ام ، به یادگار گذاشته ای ! رو بروی پنجره می نشینم بی آب و بی آفتاب نه باران می بارد و نه تو بر می گردی ! اما تعجب می کنم که پس از این همه سال بی باران چرا این گلدان کوچک که در خانه به یادگار گذاشته ای گل را فراموش نمی کند ؟!
چه نگاه دلواپسی
هر روز
سراغت را می گیرم
همین درختان که دیری است
[ سه شنبه 92/12/6 ] [ 8:49 عصر ] [ مسافر ]