آن شب باران می بارید
آن شب باران می بارید ... باران که می بارد به تو مشتاق تر می شوم ... و از همین شوق بی چتر آمدم ... ولی آمدم و تو نمی دانی که جه بارانی بود ، چون نیامدی ... و باران می بارید ... آن شب تب کردم و تو هیچ نکردی ... و باران می بارید ... و بالاخره دیشب مردم و حتی تو تب هم نکردی ماندن ... برای چند ساعت و چند ثانیه بیشتر ماندن ... می دوند برای رسیدن به چیزهای بیشتر ... اما درست آن موقع که می خواهند از آن لذت ببرند ... دیر می شود ... و باید رفت ... می رود بی آن که ... زندگی کردن ...
زندگی اتفاق غریبی است ... عرصه جولان آدم ها ... که مدام در حرکتند و در شتاب ... آدم هایی که می دوند برای زنده
کاش در عبور همین ثانیه ها و در میان دویدن همین آدمها ، به فکر قدم زدن باشیم ... قدم زدن برای زندگی ... برای
[ سه شنبه 92/12/6 ] [ 8:45 عصر ] [ مسافر ]