در آرزوی دیدنت

روزهای تنهایی گذشت

قایق دلم در ساحل قلبت به گل نشست

من عاشقت شدم ، تو گرفتارم

به وجودت در زندگی ام می بالم

تو هستی و همیشه حال و هوایم بهاریست

اینجا ، همینجا که نشسته ام ، اینک جای تو خالیست

یک لحظه ، هر لحظه به یادت


در آرزوی نشستن در کنارت

همین رویا تنها آرزویم شد

با همین آرزو دلم برایت تنگ شد

دلتنگی عادت دلم شده

کویر دلم با آمدنت ، دریا شده

همیشه و همه جا تو را در قلبم حس میکنم

هر جا که باشم نامت را زیر لب زمزمه میکنم

تا آرام شود دلم با تکرار اسم تو

هنوز هم ، تنها این مرا خوشحال میکند : ( دیدن تو )

تو را که میبینم ، در کنار تو که مینشینم

دستانت را که میگیرم

دلم میخواهد همانجا در کنارت ، برایت بمیرم

این تنها احساسیست که میتوانم به تو ابراز کنم

اینکه تو را ببینم و قلبم را فدایت کنم

 



[ دوشنبه 92/12/5 ] [ 7:9 عصر ] [ مسافر ]

نظر