فردا
از التهاب اشک ، از عبور سنگین لحظه ها و سکوت مرگ آور حسرت در این صحرای بی پایان ، به روی ماسه های سرنوشت خویش می بارم نه نای رفتن دارم ، نه تاب ماندن آرام و سنگین قدم بر می دارم ، به کدامین سو ، نمی دانم سر به سوی آسمان می کنم معبودا ! از این همه گذشتن خسته ام پناهم ده امشب، که از خویشتن گسسته ام به راه خود ادامه می دهم ، چشمانم به دور دست ها خیره مانده گام هایم ، آرام و آرام تر می شوند ، دیگر سرما تمام وجودم را گرفته نفس هایم به شماره افتاده و دیگر توان ایستادن ندارم هوای پریدن به سرم زده ندایی در من نجوا می کند باور کن فردا خواهد آمد
[ شنبه 92/12/3 ] [ 8:46 عصر ] [ مسافر ]