چندتا داستان کوتاه عاشقانه و غمگین

 

پرسید به خاطر کی زنده هستی؟ با  اینکه دلم می خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو" بهش 

 

گفتم به خاطر هیچ کس. 

 

پرسید پس به خاطر چه  زنده هستی؟ با اینکه دلم فریاد میزد "به خاطر تو"

 

 با یک بغض غمگین گفتم به خاطر هیچ چیز.

 

 ازش پرسیدم تو به خاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک تو چشمانش جمع شده بود

 

 گفت به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است

 

...............................................................................................................................................

 

می دونی چرا وقتی میخوای بری تو رویا چشمهات رو میبندی؟؟؟؟ وقتی میخوای گریه کنی چشمهات رو


 میبندی؟؟؟ وقتی میخوای خدارو صدا کنی چشمهات رو میبندی؟؟؟ وقتی میخوای کسی رو ببوسی چشمهات

رو میبندی؟؟؟؟ چون قشنگ ترین لحظات این دنیا قابل دیدن نیستنن

 

................................................................................................................................................

گفتمش دل میخری پرسید چند ؟

گفتمش دل مال تو تنها بخند

خنده کردو دل زدستانم ربود

تا به خود باز آمدم او رفته بود

دل زدستش روی خاک افتاده بود

جای پایش روی دل جا مانده بود

………………………………………………………………………………........................

به تو عادت کرده بودم
ای به من نزدیک تر از من
ای حضورم از تو تازه
ای نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگی به شبنم
مثل عاشقی به غربت
مثل مجروحی به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه های من بی تو
تجربه کردن مرگه
زندگی کردن بی تو
من که در گریزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گریه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبریز سکوته
خونه از خاطره خالی
من پر از میل زوالم
عشق من تو در چه حالی

 



[ شنبه 92/6/9 ] [ 8:37 عصر ] [ مسافر ]

نظر