آه ســــــــــرد
دلت را سپردی به من و وعده همیشگی دادی گفتی که با من همیشه چشمه زلال عشق در قلبت میجوشد گفتی همیشه آرامـی همـیشه بـه امیــد بــودنم زنــده میـمانی مدتی است که روزها ، سرد گذشته از سردی هوا ، آب چشمه ی عشقت یخ بسته رگهای قلـبم بی آب است به یـک کویر خشک رسـیدن هـم بهتر از بـاریدن باران است فصل عشق تو ، رو به خزان است با تو بودن مثل رفتن به سوی یک کلبه ی بی نام و نشان است بی خیال ، از عشق نگو برایم بهانه ات را بیاور که منتظر شنیدن آنم تو هنوز کتاب عشق را نخوانده ای و آمده ای به سراغ صفحه آخرش هنوز باران عشق را ندیده ای و زیر آسمان آفتابی نشسته ای به انتظار باریدنش اول بیا و بعد بگو می خواهی بروی تو هنوز نیامده داری میروی اگر این اسـت امروز تو ، وای به حال فردایت دیگر حوصله ندارم سر کنم با غمهایت بارها رفتی و خودم آمدم به سراغت ، این بار دگر حتی نمینشینم چشم به راهت باور اینکه تو از خوبها نیستی برایت بسی دشوار است اما این دست خودت نیست تو همینی دیدنت حالم را خراب میکند ، زین پس به جای تو با تنهایی قرار میگذارم اینگونه قلبم با تنهایی روزهایش را فردا میکند دلت به حالم نسوزد ، اینک این حال من است که سوخته ، چشمهای خیسم به انتهای جاده ای که تو را در آن ندارد چشم دوخته و می شمارد ثانیه هایی که از رویاهایم فراری اند به جای نفس آه میکشم و به جای غم حسرت میخورم ، خاطره هایم را جا میگذارم و دیگر جای قدمهایت پا نمیگذارم |
[ سه شنبه 92/11/8 ] [ 5:57 عصر ] [ مسافر ]