داستان عشق واقعی
تو یکی از این روزهای خدا یه دختر پسری مثل همه ی رابطه ها باهام آشنا شدن .بعد از یه مدت خیلی کوتاهی متوجه عشق بیش از حد خودشون شدن . پسره که تحت هیچ شرایطی نمیخواست زینب خودشو از دست بده بعد از یه ماه میاد خواستگاریش . ولی خوانواده دختره مخالفت میکنن. پسره دست بردار نشد بعد از یک هفته موقع رفتن به خدمتش شد . ولی از دختره قول گرفت که منتظر علی میمونی تا برگرده . زینب بهش گفت برو بیا خدا بزرگه ئلی بدون دوست دارم . پسره میره خدمت . دختره تو این مدت طی یه اتفاق خیلی عجیب که:یه شب دوستش از خونه فرار میکنه و خونواده دوستش که میدونستن دختروشون صبح با زینب بیرون بوده و شب به خونه برنگشته به زینب زنگ میزنن و زینب که میدونه سارا دوستش با فرید رفته و برنگشته به فرید زنگ میزنه و از اون خواهش میکنه که سارا رو به خونوادش برگردونه . و فرید حرف زینبو گوش میده چون یه دل نه صد دل عاشق زینب بود . و بعد اتمام رابطش با سارا با زینب آشنا میشه . وکم کم زینب علی خودشو فراموش میکنه /تا اینکه علی اتفاقی و با کلی بدبختی به شهر برمیگرده که زینب خودشو ببینه ولی زینب رو میبینه که دستش تو دست یه آدم دیگست . حرفی نمیزنه فقط میره/ بعد از دو ماه که فرید به زینب خیانت میکنه زینب همه دنیا رو سرش خراب میشه و تصمیم میگیره که هیچ وقت به کسی دل نبنده . تا اینکه ..................... دلش هوای علی رو میکنه و تصمیم میگیره دنبالش بگرده بعد از یک سال شماره تلفن براد علی رو پیدا میکنه و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بلا خره زنگ میزنه و سراغ علی رو میگیره و اون موقع علی تو مسیر برگشت از مشهد بود . و بعد از دو ساعت علی به زینب زنگ میزنه و باهم صحبت میکننو حدودا یک هفته بعد علی و زینب رابطشون برمیگرده و همه چیز به حالت اول برمیگرده و بهتر بهتر میشه . تا اینکه علی بازم به خواستگاری میاد بازم دست خالی بر میگرده و تا اینکه به هم قول میدن به پای خوب و بدش بمونن ولی علی خیلی رفتارش عوض شده . آدم شکاک . عصبانی بیش از حد .خیلی عوض شده بود ولی بازم زینب ساخت .چون یه جورایی خودشو مقصر این رفتار علی میدونه . علی روز به روز بدتر میشد به جایی رسید که حتی به خوانواده زینب توهین میکرد . اونو به قصد کشت کتک میزد ولی بازم زینب ساخت . زینب بیچاره 5 سال این رفتار علی رو تحمل میکرد . من در این داستان نقش خواصی نداشتم ولی همیشه به زینب میگفتم تو اصلا مجبور نیستی تحمل کنی .اگه میبینی بده ولش کن ولی تو گوشش نمیرفت که نمیرفت. تا اینکه یه روز صبح حدودا ساعت 12 بود زینب اومد خونمون چشمتون روز بد نبینه سیاه و کبود شده بود علی به خاطر اینکه زینب شال سرش کرده بود و با اون بیرون رفته بود اونو کتک زده بود . من که اصلا نتونستم جلوی این همه حقارتو بگیرم هرچی از دهنم در اومد به زینب گفتم ولی بازم مثل همیشه تحمل میکرد. زینب 88 دانشگاه قبول شد و علی بیش ازبیش غیرت بیخودیش بیشتر شد تا اینکه نزاشت زینب درسشو ادامه بده ولی از یه طرف خونواده از یه طرف عشق علی . تا اینکه به خواست خدا زینب کم کم از علی زده شد . اینجا رو یادم رفت بگم که علی حتی اجازه نمیداد زینب با خونواده بیرون بره نه حتی یه تار موش بیرون باشه نه شماره تلفنشو به دوستاش بده و خیلی نه نه نه های دیگه که دقیقا حضور ذهن ندارم . علی وقتی متوجه شد که زینب رفتارش با اون عوض شده خیلی بدتر شد تا اینکه شروع کرد آبرو بردن دختره مردم بماند که چه کارایی کرد چون واقعا متاسفام.................. حالا زینب یک سالی میشه که با پسر داییش عقده و انشاالله عروسی میکنه . دوست داشت بدونه تو این رابطه کی مقصر بوده که عشقششون ولی به نظر من عشق نبود نافرجام تموم شد کمکش کنید
[ شنبه 92/9/23 ] [ 5:43 عصر ] [ مسافر ]