سفارش تبلیغ
صبا ویژن

او میخندد....

 

می خندید به حرفای عاشقوونه پسرای ساده دلی که فکر می کردند اون عاشقشونه!

اونقدر می خندید تا به گریه می افتاد

بازی جدیدی یاد گرفته بود ... همبازی قبلی بازی جالب و هیجان انگیزی یادش داده بود!

 

بازی تظاهر ... یاد گرفته بود نقش بازی کنه و عجیب اینکار بهش آرامش می داد!


هر بار که التماس پسری رو می دید آروم می شد و آرومتر...

هدفهای سختی رو انتخاب می کرد! پسرایی که فکر می کردن خیلی زرنگن!

عمداً اونا رو انتخاب می کرد از سر و کله زدن با شکارش لذت می برد

از بازی کردن نقش دختری عاشق و ساده لذت می برد! لذت می برد کسانی که قکر می کردن شکارچی هستن رو شکار کنه!

لبخندی زد و سیگاری روشن کرد! پسرک آخری امروز برای خواستگاری اومده بود

عاشق و پر شوق می خواست همین روزا یه عهد ببنده واسه همه عمر!

دقیقاً وقتش الان بود! سکانس آخر!! پسرک به اندازه کافی درگیرش شده بود ...

جذاب و عاشق همونی که هر دختری می خواد!! 

سیگار نصفشو انداخت زمین ... ماشین پسرک جلوش سبز شد! قرار بود امروز حرفاشون و یه کاسه کنن تا آخر هفته مراسم انجام بشه

تو ماشین نشست و به پسرک با لبخند بزرگ روی صورتش نگاه کرد...

پسرک می دید که چیزی عادی نیست! نگاه چشمای اون نگاه عاشق همیشه نیست ...

از نگاهش یخ کرد!

پرسید چی شده؟؟

دخترک گفت: من فکرامو کردم ما به درد هم نمی خوریم ... این رابطه از نظر من تمومه دنبالم نگرد...

پسرک فکر می کرد همه چی یه شوخی لوس و مسخره اس... داشت نفس کم میاورد دستش رفت سمت یقه اش ...

دنیا سرش آوار شد ... تا برگشت که از چشمای دخترک حقیقتو بخونه اون رفته بود ... به همین راحتی ...

دیالوگ آخرش رو گفت و توی شلوغی خیابون گم شد ...

ویروونه های پسرک همون جا موند تا از این خاکستر ققنوسی متولد بشه که اون هم حالا بازی رو یاد گرفته ...



[ چهارشنبه 92/9/20 ] [ 8:30 عصر ] [ مسافر ]

نظر