قربانی

هواسرد بود،سوزناک و بیرحم.اما صورت محسن خیس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشین رو باز کردو پیاده شد.پیر مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که باصدوده کیلومتر سرعت زده به یه پیر مرد... .خیلی دستپاچه بود.قطره های باران هم خیسیصورت ناشی از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسیمه پیرمرد نیمه جان رو گذاشت تو ماشینو با نهایت اضطراب راه افتاد.
-
خدایا چرا اینطور شد؟چرا اینجوری شد؟چراالان؟چرا تو این موقعیت؟حالا که میخوام برم... .
توی راه بیمارستان،دو سه بارنزدیک بود تصادف کنه.رسید بیمارستان.پیرمرد نیمه جون رو برد بخش اورژانس . پیر مردرو بردن سی سی یو.محسن با اون وضعیت روحیش،تونست از موقعیتی که پیش اومد،استفادهکنه و از دست انتظامات بیمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودشمیگفت:نامرد،کجا در میری؟زدی ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نیستی؟ اما بعدش برای توجیهفرارش گفت:
-
خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پرید جلو ماشین.این موقع شب پیرمرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چیکار میکنه اصلا؟ تازه من رسوندمشبیمارستان
.


رسید خونه.زنگ زد.همین که داشت عرق صورتش رو پاک می¬کرد،مادردر رو باز کرد و گفت:
-
سلام،چی شده؟
محسن لبخند تحمیلی روی لباش جاری کرد وگفت:
-
س¬.....سلام مادر،هیچی آسانسور خراب بود؛از پله ها اومدم.
-
تو مگهکلید نداری محسن؟
-
بی حواسیه دیگه مادر!
-
از دست تو
!

مادر درحالیکهبسمت آشپزخانه میرفت گفت:
-
پسرم یکم بیشتر به خودت برس،چیزی نمونده ها... .یههفته دیگه موعد پروازت به انگلیسه.
محسن صدای پدر راشنید که میگفت:تو هم کشتیمارو با این انگلیس رفتن پسرت!
-
چیه بده پسرم میخواد فوق لیسانس بگیره؟
محسن که انگار تازه متوجه خضور پدرش شده بود،گفت:
-
اِ اِ اِ اِ اِ سلامبابا.شما خونه اید؟
-
علیک . می¬بینی که هستم! یدفه میذاشتی فردا سلام میکردی!
-
تو پدرتو ندیدی محسن؟
-
چرا چرا دیدم.یعنی ندیدم.یعنی دیدمااما...
مادر در حالیکه لیوان آب را به طرف محسن میگرفت گفت:
نگفتم توپریشونی.
تو هم اینقدر سر به سر پسرم نذار، نمیبینی حالش خوبنیست؟

تا چشاشو بازکرد،چشش به ساعت افتاد.نیم ساعت زودبیدار شده بود.پس هنوز وقت داره بخوابه.یهو یاد کابوسی افتاد که دیشب دیده در موردتصادف و پیر مرده و ...
-
وای خدای من چقدر وحشتناک بود.وای وای.یعنی چی شده؟آخههمچین بدم نبود حال پیرمرده.نه نه امکان نداره بمیره.امکان نداره .حتما بابتتلقینات مادرم بود که پیشونم و... .
یک هفته گذشت اما چه یه هفته ای.همش باکابوس.
روز پرواز محسن رسید.محسن با همه توی خونه خداحافظی کرد و بهمه سفارش کردکه نرن بدرقش.
هواپیما پرواز کرد.وقتی داشت از خاک ایران دور میشد،فقط داشت بهتصادف سه شنبه شب هفته پیش فکر میکرد
.
سه سال گذشت.حالامحسن فوق لیسانس گرفته و برگشته.حالا دیگه کمتر و خیلی کمتر به تصادفه فکر میکنه.دوهفته بعد از رسیدنش،یه کار با موقعیت و درآمد مناسب پیدا کرد و مشغول بکار شد.بعلتلیاقت و درایتی که داشت،خیلی زود پیشرفت کرد و چند بار ترفیع گرفت.محسن برایراستگویی و متانتی که داشت،بین کارمندا از اعتماد ویژه ای برخوردار بود و نزد همشونمحترم.صبحها سر ساعت سر کارش حاضر میشد و معمولا بیشتر از ساعات اداری کارمیکرد.
صبح یکی از روزها،متوجه سروصدایی که آقای رئیس بپا کرده بود، شد.بر سراینکه چرا خانوم نادری(مترجم شرکت که خانوم منظمی بود)تاخیر داشتن.نزدیکیای ظهر بودکه خانوم نادری وارد اتاق محسن شد.
-
سلام آقای مهرزاد.
-
سلام خانومنادری.خسته نباشید.
-
ممنون آقار مهرزاد شما هم خسته نباشین.
-
مشکلی پیشاومده خانوم نادری؟چیزی شده؟(بعید بود این موقع روز، خانم نادری به اتاق آقایمهرزاد بیان)
محسن متوجه چشای پف کرده و قرمز شده خانم نادری شد.
-
آقایمهرزاد کمکم کنید...(با بغض).
-
چه کمکی از دستم بر میاد؟
-
آقای مهرزادنمیدونم چیکار کنم.معتمدتر از شما هم سراغ ندارم.برادرام زندگیم رو سیاه کردن.منبدون اجازه اونا آب نمیتونم بخورم.تلفونامو کنترل میکنن ....
محسن بعد از پرسیدنچند سوال در مورد رفتار برادرهای خانم نادری و طرز فکرشون،گفت:خانم نادری شمایکهفته کاراییکه من میگم رو انجام بدن تا ببینید چی میشه.آدرس محل کار یا شمارهتلفن برادرهاتون هم بهم بدین تا من باهاشون صحبت کنم.
بعد از یکهفته خانم نادریدوباره اومد پیش آقای مهرزاد(محسن) ،این بار با صورت خندان و بظاهر شاد.
-
آقایمهرزاد،از شما ممنونم لطف کردید.رفتار برادرام با من خیلی بهتر شده و من این رومدیون شما هستم.
-
خواهش میکنم خانم نادری،کاری نکردم.وظیفم بود.من دوست دارممشکل همکارام رو حل کنم.
خانم نادری با زیرکی تمام گفت:آقای مهرزاد،اگر زین پسمشکلی داشتم میتونم رو کمک شما حساب کنم؟!
-
البته.خوشحال میشم بتونم کمکی کردهباشم
.
خانوم نادری بیشتر به محسن سر میزد.رفته رفته فاصله بین ملاقاتهاکمتر و مدتشون بیشتر میشد.وقت و بیوقت خانم نادری و محسن با بهانه های مختلف کاری وغیر کاری،تو اتاق همدیگه بودن و باهم صحبت میکردن.
سه ماه به همین منوال گذشت.تااینکه این دو احساس کردن نسبت به همدیگه احساس خاصی دارن.حالا دیگه همدیگرو با اسمکوچیک صدا میزدن.البته ملاقاتهای داخل شرکت رسمیتر بود.
بالاخره محسن از سپیدهخواستگاری کرد و بعد از چند ماه نامزدی،این دو باهم ازدواجکردن.
چند ماه از زندگی شیرین و توام با عشق و محبتشونمیگذشت.سپیده باردار شده بود و همه منتظر تولد یه کوچولو بودن تا اینکه
...
-
محسن باز امشب تو رفتی تو فکر.به چی فکر میکنی؟به من بگو.
-
هیچیسپیده،به چی فکر میکنم؟اگه فکر میکنی پای هوویی درمیونه! نه همچین چیزی نیست.
-
من دارم باهات جدی صحبت میکنم محسن.
-
منظورت چیه؟
-
ببین محسن،الان چندوقتیه که تا صحبت از تصادف و اینجور چیزا میشه،تو میری تو فکر.حتی اینم فهمیدم کهاون شبا تو تا نصفه شب بیداری.به من بگو محسن.بگو چی شده.منو تو که انقدر همدیگرودوست داریم و باهم صمیمی هستیم که ...
محسن یهو پرید میون کلام سپیده وگفت:
-
سپیده؛تو گفتی پدرت کی فوت کرد؟
-
من داشتم حرف میزدما! چند بار بهتگفتم،سه شنبه بیستو هفتمه ...
محسن دیگه چیزی نمیشنید.زل زده بود تو چشایسپیده.دهنش قفل شده بود.بدنش یخ کرده بود...
محسن با خودش میگفت:
-
خدایمن،چطور ممکنه؟آخه چطور ممکنه؟مردی رو که من زیر گرفتم و رسوندمش به بیمارستانبمیره و من ب دخترش ازدواج کنم؟این چه قسمتی بود برای من خداااااااااااا ؟
-
چیشد محسن؟چیزیته؟
-
س... س... سپیده م .... من... من ...من میخوام...
-
تومیخوای چی؟ بگو محسن بگو.من دارم دیوونه میشم.تو چت شده؟
محسن گریش گرفته بود وبا همون حالت ادامه داد:
-
سپیده اگه من
سپیده گفت:
-
محسن گریه نکن کهمنم گریم میگیره ها... .
-
سپیده اگه من یه گناهی کرده باشم و الان بهت بگم،تومیبخشی منو؟
-
تو؟ چه گناهی؟چه جور گناهیه که من باید ببخشمت؟
-
مربوط به تومیشه.
-
واضحتر بگو بببینم چی میگی.
-
در مورد تو،در مورد پدرت،در موردمرگش،تصادف... .
-
محسن تو از تصادف پدر من چی میدونی؟از کجا میدونی؟کی بهتگفته؟ محسن ... .
محسن متوجه چهره غضبناک سپیده شد.تعصب بیش از حد و افراطیسپیده دومورد پدرش،این این غضب رو به چهره اون داده بود.
-
سپیده؛اون شب،سه شنبهبیستو هفتم مرداد 79 اون کسی که پدرت رو زیر گرفت ؛ من بودم ... .سپیده به جان توکه عزیزترینی برام هیچ عمدی تو کار نبوده .من رسوندمش بیمارستان خیلی زود... .
سپیده نگاه سنگینی به محسن انداخت و سکوت کرد.سکوتش چند دقیقه ای ادامهداشت.بیکباره فریاد بلندی کشید و از جا برخاست.مانتوش رو پوشید و زود رفتبیرون.
-
سپیده... سپیده ... با توام سپیده ... کجا؟ واسا...
سپیده گریه کنانمیرفت
...
محسن با خودش گفت:
-
خوب طبیعیه.براش سنگین بوده.الان میره خونهمادرشینا و آرومتر که شد خودم میرم دنبالش.
ــــــــــــــ
صبح که از خواببلند شد دیر شده بود.دیگه سپیده نبود بیدارش کنه و صبحانه رو باهم بخورن.با عجلهلباساش رو پوشید و بدون صبحانه راه افتاد.تا در رو باز کرد،برادر سپیده رو دید
-
سلام آقا سهراب،حال شما؟این موقع صبح اینجا...
محسن در حین احوالپرسی بودکه سهراب مشتی رو حواله صورتش کرد.
-
چی شده آقا سهرا... .
سهراب حرفش رو قطعکرد . گفت:
-
خفه شو قاتل؟
-
قاتل؟ قاتل کیه؟قاتل چیه؟
-
قاتل چیه؟ یهقاتلی نشونت بدم... .خودم میکشمت.بابای منو میکشی و در میری جوجه؟
سهراب محسن روانداخت تو ماشینش و برد کلانتری
.
دو هفته بود تو زندانبود.چند باری که با خونه مادر سپیده تماس گرفته بود جز بد و بیراه از مادر وبرادرهای سپیده،چیزی نشنیده بود.سپیده هم که گوشی رو برنمیداشت.
دلش برای سپیدهخیلی تنگ شده بود اما از دستش دلخور بود.با خودش میگفت:
-
آخه سپیده من از توانتظار نداشتم.خودت که میدونی من آزارم به مورچه هم نمیرسه چه برسه به یهپیرمرد.چرا منو انداختی زندان.تو که میدونی من آبرو دارم...
اما بعدش با خودشگفت:
-
خوب حق داره،باباشه،من که میدونم سپیده اونقدر منو دوست داره و اونقدر هممنطقی هست که بفهمه قضیه رو.
یکهفته هم گذشت و سپیده بهش سر نزد.
-
خدایمن ،نکنه برادراش بلایی سرش بیارن.... .
دیگه طاقت نداشت.به یکی از دوستاش گفتکه بره با سپیده صحبت کنه.
روزاش شده بود شب،شباش روز.فقط درودیوار و نگاهمیکرد و گوشش به بلندگوی زندان.
-
محسن مهرزاد ؛ ملاقاتی داری.
انگار نفت بهچراغش ریختن (1).از جاش پرید با خودش میگفت که حتما سپیدست.
اما جای سپیده،صورتگرفته ی سعید رو دید.
-
سلام سعید.سپیده کو پس؟نیومد؟چی شد؟چی گفت؟...
-
سلام محسن.محسن یه چیزی میگم ، فقط خودتو کنترل کن.سپیده پاش و کرده تو یه کفش کهالا و بلا طلاق.میگه من با قاتل بابام نمیتونم زندگی کنم... .
-
این امکان ندارهسعید.امکان نداره.مگه میشه؟اون عاشق منه من عاشق اونم اونوقت ... .
-
نهمحسن.حقیقته .کارات رو هم تا چند روز دیگه ردیف میکنم که بیای بیرون.فقط یه دیهسنگینی باید بدی...
نه دیه نه مهریه و نه هیچ چیز دیگه برای محسن مهم نبود،فقطسپیده بود ،سپیده اما... .



[ دوشنبه 92/9/4 ] [ 9:40 عصر ] [ مسافر ]

نظر