داستان عاشقانه و فوق العاده زیبای رنگ عشق

 

 

 

 

 

دختری بود نابینا

که از خودش تنفر داشت


که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یک نفر را دوست داشت

دلداده اش را

و با او چنین گفته بود " اگر روزی قادر به دیدن شوم "

عروس*** گاه تو شوم

و چنین شد که آمد آن روزی 

که یک نفر پیدا شد که حاظر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را

رودخانه ها و درخت ها را

آدمیان و پرنده ها را

و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد

" و یاد آور وعده ی دیرینش شد "

| بیا و با من عروسی کن |

ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام

دختر بر خود بلرزدید

و به زمزمه با خود گفت

این چه بخت شومی است که مرا رها نمیکند؟

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد :

قادر همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد،

که دختر اشکهاش را نبیند

و در حالی که از او دور میشد گفت :

پس به من قول بده که مراقب چشمانم باشی



[ یکشنبه 92/9/3 ] [ 7:50 عصر ] [ مسافر ]

نظر