غروب

 

باز هم غروب...

باز هم انتظار...

باز هم...

باز هم دلتنگی

روز تمام شد

خورشید رفت

ما مانده ایم و یک قلب آکنده از گناه

یک جسم خالی از روح

زمانی عاشق بودم

زمانی آدم بودم

عشق محافظ عجیبی ست

آرام آرام پاک شدم

روحی در بدنم دمیده شد

و آن روح قدیمی در افق محو شد

مجنون شدم

مجنون

اما مجنون فقط یک افسانه بود

لیلی من،با من نبود

از من دور شد

و من هم از او دور شدم

با دور شدن او

روح هم از بدن من فاصله ها گرفت

احساسم را کشت

هیچ نگرانیی وجود ندارد

اما با رفتن او

همه از کنارم فاصله گرقتند

خدایا عشق درونم کشته شده است

نجاتم ده

عاشقم فرما

ولـی این بار

ولی این بار ، عشقم را آسمانی کن

عشقم را خدایی کن.

تنهام

                                                                   . فراموش نکنید عشق را.

 



[ جمعه 92/1/16 ] [ 3:50 عصر ] [ مسافر ]

نظر