خواب...

 

به خوابی عمیق فرو رفته بودم...

به خوابی صادقانه...

به خوابی رویایی...

که صدای ناله ای از درونم ، باعث بیدار شدنم شد...

صدایی از دل...

به او گفتم که از چه ، اینگونه ای؟؟

دل لب به سخن گشود:

از این دنیا و آدم هایش به تنگ آمده ام ...

جانم به لبم رسیده...

اندکی که به گوش سپردم

تازه فهمیدم که همه عمر خواب بوده ام ...

و حال با ناله ی دل ، کمی چشمانم باز شده ست...

اطرافم چیزی به جز دروغ و ریا نمی بینم...

و من در این میان ...

کمی می اندیشم...

واقعا ما چه می کنیم؟

یعنی نام ما آدم است

ولی پست تر از یک لاشخور زندگی میکنیم...

بیاید کمی از شرف های انسانیت خودمان یادی کنیم...

هر چند کوتاه...

ولی شاید با همین کار ، گرد و غبار  نشسته شده روی آن ها را پاک کنیم....

                                                       فراموش نکنید عشق را.

 



[ سه شنبه 91/11/24 ] [ 10:29 عصر ] [ مسافر ]

نظر