دوباره عاشقی

خدایا باز هم عشق...

باز هم غم...

باز هم بی راهه...

تا کی مانند دیوانه ها

بنشینم و چشم به راه باشم...

چشم به راه آن...

چشم به راه یار...

خدایا رازی که در دلم دارم را به هیچ کس نمی گویم

جز خودش...

خدایا دوستش داشتم...

نزدیک به سه ماه که ندیدمش...

ولی روزی که او را دیدم،

بند دلم پاره شد،

برای لحظه ای اشک در چشمانم به جریان در آمد،

تا زمانی که با او بودم،

فکر الآن را نمی کردم که عاشقش نشوم...

ولی امان از دل بی قرار پر گریه ام...

ولی امان از عقلی که در برابر احساس،می ماند...

می خواستم که تا ته راهش رو برم،

اما با نگاه به آن چیز دیگری یافتم،

چیز دیگری دیدم،

پایان آن چیزی جز مرگ نبود،

عشق نبود،

عاشق هم نبود...

نگاهی به پشت سرم...

نگاهی به جلو...

خدایا کدام سو روم...

تا آمد انتخاب کنم

یارم کلافه شد و رفت و

من با دوچشم خویشتن دیدم که جانم میرود...

باز هم تنهایی...

باز هم درماندگی...

باز هم آوارگی...

عشق را فقط و فقط یکبار تجربه کردم

و دیگر این کار را نمی کنم...

تجربه ام باب میلم نبود،

هرگز ، هرگز وهر گز...

نمی دانم شاید رابطه ی ما یک طرفه بود...

شاید...

هیچ وقت برایش ارزشی نداشتم و ندارم،

ولی او در قلب من بود،

در روح من بود...

در خون من بود...

نمی تونم طاقت بارم که

کسی که ازش متنفر بود

حالا جای من باشه...

نمی تونم...

نمی تونم...

                        همیشه عاشق باشید

حال بد من



[ پنج شنبه 91/9/23 ] [ 11:59 عصر ] [ مسافر ]

نظر