داستان واقعی عشق

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنی

 



[ شنبه 92/7/6 ] [ 5:21 عصر ] [ مسافر ]

نظر

یک داستان تکان دهنده !

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی برزبان نیاورد.. او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، جلوی ماشین نشست و به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

«« دوستت دارم بابایی»»

…..

…..

روز بعـــــد آن مــــــــرد خودکشـــــــــــی کــــــرد!!!!!

عصبانیت و دوست داشتن هیچ حد وحدودی ندارند. دوست داشتن را انتخاب کنید تا همیشه یک زندگی زیبا و دوست داشتنی
داشته باشید. این را نیز به یاد داشته باشید که:

وسایل برای استفاده کردن هستند وانسانها برای دوست داشتن.

امامشکل جهان امروزاینست که انسانهامورداستفاده واقع میشوندوبه وسایل عشق ورزیده میشود،بیاییدهمواره این گفته رابه یادداشته باشیم:

وسایل برای استفاده کردن هستند،،انسانها برای دوست داشتن هستند.
مواظب افکارتان باشید ، آنها به کلمات تبدیل می شوند. مواظب کلماتی که به زبان می آورید ، باشید ، آنها به رفتارتبدیل می شوند . مواظب رفتارتان باشید ، آنها به عادت ها تبدیل میشوند ، مواظب عادت هایتان باشید ، آنها شخصیت شما را شکل می دهند مواظب شخصیت تان باشید ، چون سرنوشت شما را می سازند.



[ شنبه 92/7/6 ] [ 5:19 عصر ] [ مسافر ]

نظر

داستان عاشقانه تلختر از تلخ

 

دوسش داشتم بیشتر از چیزی که فکرشو میکرد , اونم دوسم داشت , شبه عروسیمون بود , خیلی ساکت نشسته بود,ازش پرسیدم چی شده زهرا؟

جواب نداد . ما مدتها آرزوی همچین شبی رو داشتیم , همیشه راجع به اینکه شب عروسیمون چجور باشه با هم حرف میزدیم , ولی الان که به آرزومون رسیدیم چرا اینطور شده؟چرا اخم ! عروسی تموم شده بود و همه ی مهمونا رفته بودن , رفتیم خونه , یه آپارتمان کوچیک که فقط به اندازه ی دو نفر بود , من رفتم از بیرون چیزی بخرمو بیارم که بخوریم,برگشتم خونه ولی زهرا نبود , به موبایلش زنگ زدم جواب نداد , روی میز یه یاد داشت بود برداشتمو خوندم , فقط یه جمله نوشته بود : مهدی طلاقم بده.

یهو بدنم یخ کرد , مگه میشه همچین چیزی ! صب شد رفتم خونشون بزور رفتم پیشش ازش پرسیدم چی شده؟چرا طلاق؟چون بی پولم؟چون خونمون کوچیکه؟فکر میکنی نمیتونم خوشبختت بکنم؟

جوابی نداد و فقط گفت من طلاق میخوام .

بعد اون ماجرا خواستگاره قبلیشو دیدم که اومده بودن خونشون برای خواستگاری اسمش مهدی حسنی بود

تو راهرو دادگاه دیدمش گفتم من طلاقت نمیدم,من عاشقتم دوست دارم , به این راحتی ازت نمیگذرم ,  تمامه حرفش همین بود ” طلاقم بده مهدی طلاقم بده” ازش پرسیدم خب دلیلشو بگو , جوابی نداد و سرشو انداخت پاینن,این باره سومی بود که میومدیم دادگاه , چون من راضی به طلاق نبودم. قاضی ازش پرسید : دوسش داری؟ زهرا گفت : نه !! داد زدم : دروغ میگه,دروغه,دوسم داره ولی داره انکار میکنه!!!

قاضی رای به طلاقمون داد و بالاخره جدا شدیم. باورم نمیشد که عشقمو تو یه لحظه از دست دادم , همه چی تا شبه عروسی خوب بود , آخه چرا!؟

تو حیاط دادگاه صدام زد : مهدی , مهدی صبر کن کارت دارم. واستادم اومد پیشمو گفت میخوای دلیله طلاقمو بدونی؟ گفتم نمیخواد میدونم بخاطره اون پسرست همون آآآآآقای حسنی ; گفت : اون خاستگاری فقط یه نقشه بود و دلیلش چیزه دیگست , گفتم چی؟ گفت : من ایدز دارم,وقتی رفتیم برا آزمایش اینو فهمیدم ,مهدی منو ببخش من کسینبودم که فکرشو میکردی من قبل از تو یه آدم کثیف بودم که عشقه تو بهش جون داد,ولی نخواستم بدبختت کنم,نخواستم یک عمر بخاطره من بسوزی.

گفتم دروغه , برگه آزمایشو نشونم داد و چشاش پر شد و سرشو پایین انداختو رفت.

اون رفت و داغ عشقشو به دلم گذاشت , چهار ماه بعد فوت کرد و با کلی گناه و آهه من رفت …

نمیبخشمش…

عشق کلید شهر قلب است به شرطی که قفل دلت هرز نباشد که با هرکلیدی باز شود



[ چهارشنبه 92/7/3 ] [ 7:43 عصر ] [ مسافر ]

نظر

داستان عاشقانه بوسه ی باران …

باران تندی شهر را فرا گرفته بود ، تمام مردم شهر در حال دویدن به سمت خانه ی خود بودند تا در زیر قطرات

باران قرار نگیرند . وای چه اشتباه بزرگی چگونه می توانم بگویم تمام مردم شهر، با

باران

این که میدانم نه تنها در این شهر بلکه در شهرهای دیگر جهان هزاران آدم بی خانه و فقیر وجوددارد که

درلحظه ای که عده ای در حال گریختن به سمت خانه ی خود و نجات یافتن از خیس شدن هستند آنها مجبور به تحمل

سختی ها و مشکلات طبیعت هستند. آیا زمانی می رسد که در جهان هیچ بی خانمانی وجود نداشته باشد . چه سخت

است هنگامی که در گوشه کنار شهر قدم میزنیم و باانسان های آواره وبیچاره ای رو به رو می شویم که

دست نیاز و کمک به به سوی ما دراز کرده اند و ما بی اعتنا و با غرور خاصی از کنار آنان عبور می کنیم . در ان

زمان که باران تندی شهر را فرا گرفته بود، دخترکی هشت ساله در گوشه ای از پارکی ،خرج مادرش ، برادر

سه ساله اش و به خصوص خودش را با فروختن فال و برگه های سفید یادداشت به سختی تامین می کرد .

تا به خودش آمد بیشتر وسایلش زیر باران خیس شده بود . دخترک خم شد و وسایلش را حتی آنانی که

خیس شده بودند را برداشت تا شاید درگذشت زمان خشک شوند و باز قابل استفاده شوند . دخترک

وسایلش را در لابه لای دست هایش گذاشت و دوان دوان به سمت یکی از درختان بزرگ پارک رفت تا در زیر آن

درخت وسایلش را از دست قطرات باران نجات دهد . دو پسر جوان که قصد اذیت کردن دخترک را داشتند جلوی

او را گرفتند و مانع عبور دخترک شدند . دخترک که نگران وسایلش بود راهش را عوض کرد و با پاهای کوچکش

به سوی درخت دیگری دوید . ولی باز آن دو پسر به او رسیدند و مانع عبور او شدند . یکی از آنها که پسر قد

بلندی با موهای بور بود برگه های فال را از دست دخترک ربود و پس از انداختن فال ها بر روی زمین آنها را با

پایش تکه تکه کرد . دو پسر جوان با خنده ای تحقیر آمیز از نگاه دخترک دور شدند. قطرات باران به گونه های دخترک بوسه می زدند و به دخترک امید به آینده می دادند.



[ چهارشنبه 92/7/3 ] [ 7:39 عصر ] [ مسافر ]

نظر

عشق تا پای جان

روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.

شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟

 مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفته‌ی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را عاشق و دلداده نشان داده و به همین دلیل دل دخترم را ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و هم عاقل، با اصرار می‌خواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم می‌گوید او بیش از حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود ندارد. اما این پسر بیکار هرچه ندارد دیوانگی و شور و عشق جوانی‌اش بی‌نظیر است. دخترم را نصیحت می‌کنم که فریب نخورد و کمی عاقلانه‌تر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش نمی‌دهد. من هم به ناچار به ازدواج آن دو با هم رضایت دادم.

شیوانا از دختر پرسید: چقدر مطمئن هستی که او عاشق توست؟

دختر گفت: از همه بیشتر به عشق او ایمان دارم!

شیوانا به دختر گفت: بسیار خوب بیا امتحان کنیم. نزد این عاشق و دلداده برو و به او بگو که پدرت تهدید کرده اگر با او ازدواج کنی حتی یک سکه از ثروتش را به شما نمی‌دهد. بگو که پدرت تهدید کرده که اگر سرو کله‌اش اطراف منزل شما پیدا شود او را به شدت تنبیه خواهد کرد.

دختر با خنده گفت: من مطمئنم او به این سادگی میدان را خالی نمی‌کند. ولی قبول می‌کنم و به او چنین می‌گویم. چند هفته بعد مرد ثروتمند با دخترش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا متوجه شد که دختر غمگین و افسرده است. از او دلیل اندوهش را پرسید.

دختر گفت: به محض اینکه به او گفتم پدرم گفته یک سکه به من نمی‌دهد و هر وقت او را ببیند تنبیه‌اش می‌کند، فوراً از مقابل چشمانم دور شد . از این دهکده فرار کرد. حتی برای خداحافظی هم نیامد.

شیوانا با خنده گفت: اینکه ناراحتی ندارد. اگر او عاشق واقعی تو بود حتی اگر تو هم می‌گفتی که دیگر علاقه‌ای به او نداری و درخواست جدایی می‌کردی، او هرگز قبول نمی‌کرد. وقتی کسی چیزی را واقعا بخواهد با تمام جان و دل می‌خواهد و هرگز اجازه نمی‌دهد حتی برای یک لحظه آن چیز را از دست بدهد. اگر دیدی او به راحتی رهایت کرد و رفت مطمئن باش که او تو را از همان ابتدا نمی‌خواسته و نفع و صلاح خودش را به تو ترجیح داده است. دیگر برای کسی که از همان ابتدا به تو علاقه‌ای نداشته ناراحتی چه معنایی می تواند داشته باشد؟

نویسنده: فرامرز کوثری

عشق



[ چهارشنبه 92/7/3 ] [ 3:24 عصر ] [ مسافر ]

نظر

ویس و رامین

ویس و رامین‌، داستانی‌ است از یک عشق  زمینی .داستان از آنجا آغاز می‌شود که پادشاه میان‌سال مرو «موبد»‌، در جشن بهاره به «شه‌رو» ملکه‌ زیبا‌چهره ابراز علاقه می‌کند.

پادشاه مرو در جشنی بهاره از شهروی زیبا خواستگاری می‌کند. شهرو اما خود را در خزان زندگی می‌بیند و با این بهانه خواستگاری شاه را رد می‌کند.

شاه از او دختری می‌خواهد، اما شه‌رو تنها پسرانی دارد و موبد از او می‌خواهد که اگر زمانی صاحب دختری شد، دختر را به ازدواج او درآورد و شهرو که فکر نمی‌کرد، دوباره کودکی باردار شود، با شاه پیمان می‌بندد ولی از قضا  باردار می‌شود.

 درخت خشک بوده ترشد ازسر          گل صد برگ و نسرین آمدش بر

 به پیـــری بارور شد شهــــربانو          تو گفتـــی در صـــدف افتاد لؤلؤ

 دختر را «ویس» نام نهادند. «شه‌رو»  مادر ویس به‌دلیل آن‌که دختر زیبای خود را  در پی قولی که در گذشته‌ها داده بود، به عقد پادشاه پای‌به‌سن گذاشته مرو در نیاورد، بهانه ازدواج با غیر‌خودی را مطرح کرد و گفت که ویس با افراد بیگانه ازدواج نمی‌کند. به همین روی بنای مراسم بزرگی را گذاشتند تا از پی‌گیری‌های پادشاه مرو رهایی پیدا کنند.

در روز مراسم‌،  «زرد» برادر ناتنی موبد برای تذکر درباره قول شه‌بانو «شه‌رو»  به  قصر می‌آید، ولی ویس که هرگز تمایل به چنین ازدواجی نداشته، از درخواست پادشاه مرو و نماینده‌اش «زرد» امتناع می‌کند. ویس به سنت پارت‌ها که ازدواج با محارم ممنوعینی نمی‌داشت‌، با برادر خود «ویرو» ازدواج می‌کند. اما در شب زفاف‌، ویس‌، «دشتان» می‌شود و با «ویرو» هم‌بستر نمی‌گردد … .

ویس و رامین اولین داستانی در ادبیات پارسی است که درآن ازحالات زنانگی سخن به میان آمده است.

خبر نیز به گوش پادشاه مرو رسید. وی از این پیمان‌شکنی خشم‌گین شد. به همین روی به شاهان گرگان، داغستان، خوارزم، سغد، سند، هند، تبت و چین نامه‌ها  نوشت و درخواست سپاهیان نظامی کرد تا با شه‌بانو وارد نبرد شود‌. پس از خبر‌دار شدن شه‌رو از این ماجرا، وی نیز از شاهان آذربایجان‌، گیلان ، سوزیانا‌، استخر و اسپهان(اصپهان) کمک طلبید.

پس از چندی هر دو لشگر در دشت نهاوند رویاروی یک‌دیگر قرار گرفتند. نبرد آغاز شد وقارن‌، پدر ویس و همسر شه‌رو  در این جنگ کشته شد.

سپاه ویرو در جنگ پیروز می‌شود. پیش از آن‌که سپاهیان تازه‌نفس که در راه بودند، به جنگ بپیوندند، موبد کارزار را رها می‌کند و به ‌سوی گوران، جای‌گاه ویس می‌راند.

موبد متوجه می‌شود که ویس حاضر نیست با او برود، بنابراین برای شه‌رو نامه‌ای می‌نویسد و از پیمانش یاد می‌کند و‌ از گناه پیمان‌شکنی پیش اهورا‌مزدا می‌گوید و نیز هدایای بسیاری برای شه‌رو می‌فرستد. شه‌رو هدایا را می‌پذیرد و شبانه دروازه‌ قصر ویس را بر موبد می‌گشاید. پیش از آن‌که ویرو به گوران بازگردد، مؤوبد ویس را به‌سوی مرو می‌برد. با بازگشت ویرو، شه‌رو وی را از تعقیب موبد بازمی‌دارد. میان راه پرده‌ی کالسکه‌ ویس به کنار می‌رود و رامین با دیدن ویس زیبا  به او دل می‌بازد.

ویس که هیچ علاقه‌ای به همسر جدید خود «موبد» نداشته، مرگ پدرش را بهانه کرده و از هم‌بستر‌شدن با او سرباز می‌زند. در این میان شخصیتی سرنوشت‌ساز وارد صحنه عاشقانه این دو جوان می‌شود و زندگی جدیدی را برای آن‌ها رقم می‌زند. وی دایه ویس در دوران کودکی است که پس از شنیدن خبر ازدواج «موبد» با ویس خود را به مرو می‌رساند.

ویس از او می خواهد تا به‌وسیله‌ جادویی توان جنسی موبد را برای یک‌سال از بین ببرد. دایه طلسمی می‌سازد و آن را کنار رودی چال می‌کند، تا پس از یک‌سال آن را بیرون آورده و توان جنسی را به موبد برگرداند. اما بر اثر طوفانی طلسم برای همیشه گم می‌شود.

از سوی دیگر رامین دست‌به‌دامان دایه می‌شود تا آشنایی رامین را با ویس فراهم کند. دایه اما خواست رامین را نمی‌پذیرد، تا آن‌که رامین با دایه هم‌بستر می‌شود و پس از هم‌آغوشی مهر رامین بر دل دایه می‌نشیند و دایه پس از مدتی که در گوش ویس از رامین می‌گوید، سرانجام او را راضی به دیدار رامین می‌کند. ویس نیز به رامین دل می‌بازد. در ابتدا از پادافراه (و مکافات) وحشت دارد ،اما در زمانی که موبد به سفر می‌رود، دایه دو عاشق را به هم می‌رساند. تصویر این هم‌آغوشی از سوی گرگانی یکی از زیباترین صحنه‌های اروتیک ادبیات جهان محسوب می‌شود.

 ز تنگی دوست را در بر گرفتن          دو تن بودند در بستر چو یک تن

اگر باران بر آن هــر دو سمنبر          بباریدی نگشـتی سینه ‌شان تـر

 پادشاه مرو که ازجریانات اتفاق افتاده آگاهی نداشت، از برادرش (رامین) و همسرش (ویس) برای شرکت دریک مراسم شکار دعوت می کند تا هم ویس بتواند با خانواده‌اش دیداری کند و هم مراسم نزدیکی بین دو خاندان شکل گیرد. ولی نزدیکان پادشاه مرو از جریانات پیش‌آمده بین دایه و ویس و رامین خبرهایی را به شاه مرو می‌دهند. شاه مرو از خشم در خود می‌پیچد و آن‌ها را تهدید به رسوایی می‌کند.

رامین را به مرگ  وعده می‌دهد و ویس را تهدید به کور‌کردن می‌کند.  ویس پس از چنین سخنانی لب به سخن می‌گشاید و عشق جاودانه خود را به رامین فریاد می‌زند و می‌گوید که در جهان هستی به هیچ کس بیش از رامین عشق و علاقه ندارم و یک لحظه بدون او نمی‌توانم زندگی کنم.

 وگـــر تیغ تو از من جــــــان ستاند          مـــــرا این نام جــــــاویـدان بماند

که جان بسپرد ویس از بهر رامین          به صدجان می خرم من نام چونین

 ازطرف دیگر برادر ویس «ویرو» با ویس سخن می گوید که وی ازخاندان بزرگی است و این خیانت یک ننگ برای خانوداه ما است و کوشش خود را برای منصرف کردن ویس می‌کند. ولی ویس تحت هیچ شرایطی با درخواست ویرو موافقت نمی‌کند و تنها راه نجات از این درگیری‌ها را فرار به شهری دیگر می‌بینند. 

 ویس و رامین می گریزند ومحل زندگی خودرا از همگان مخفی می‌کنند. روزی رامین نامه‌ای برای مادرش نوشت و از جریانات پیش آمده پرسش کرد، ولی مادر محل زندگی آن‌ها را به موبد که پسر بزرگش بود، خبر می‌دهد. شاه با سپاهش وارد ری می‌شود و هر دو را به مرو باز می‌گرداند و با پای‌درمیانی بزرگان آن‌ها را عفو می‌کند. پادشاه که از بی‌وفایی ویس به خود آگاه شده بود، در هر زمانی که از کاخ دور می‌شد ویس را زندانی می‌کرد تا مبادا با رامین دیداری کند.

پس ازاین وقایع آوازه عاشق‌شدن رامین و همسر شاه درمرو شنیده می شود ومردم ازآن باخبر می شوند. روزی رامین که استاد و نوازنده چنگ بوده است، درضیافتی بزرگ در دربار مشغول سرودن عشق خود به ویس می شود. خبربه برادرش شاه مرو می‌رسد و وی با خشم به نزد رامین می‌آید و او را تهدید به بریدن گلویش می کند که اگر ساکت ننشیند و این چنین گستاخی کند، وی را خواهد کشت. درگیری بالا می گیرد و رامین به دفاع ازخویش برمی خیزد وبا میانجی‌گری اطرافیان و پشیمانی شاه مرو جریان خاتمه می‌یابد.

مردان خردمند و بزرگان شهر مرو رامین را پند می‌دهند که نیکو‌تر است تا شهر را ترک کنی و خیانت به  برادر خود پایان دهی؛ زیرا در نهایت جنگی سخت بین شما درخواهد گرفت.

با گفته‌های بزرگان مرو رامین شهر را ترک می‌کند و ناچار زندگی جدیدی را با دختری از خانواده بزرگان پارتی بنام «گل‌نار» آغازمی کند. ولی یاد و خاطره ویس هرگز از اندیشه اوپاک نمی شود. 

  روزی که رامین گل رابه چهره ویس تشبیه می کند و به او از این شبهات ظاهری بین او و عاشق دیرینه‌اش ویس خبرمی دهد، همسرش برآشفته می شودو او را یک خیانتکار معرفی می کند و پس ازمشاجراتی از یکدیگر جدا می‌شوند. رامین که اندیشه ویس را از یاد نبرده بود، مشغول نوشتن نامه‌ای برای ویس می‌شود. تا سرانجام با پند دایه ویس تصمیم می گیرد که درهنگام شکار و نبود موبد کودتا کند و رامین راجای موبد بر تخت بنشاند.

ویس با زنان مهتران و نام‌داران به آتش‌گاه خورشید می‌رود و گوسفندانی قربانی کرده و به مستمندان می‌بخشد. اما دربازگشت ویس و رامین باچهل جنگی درلباس زنانه از آتشگاه به دژ می روند و در هنگام تاریکی با شمشیر و آتش‌زدن دژ مردان موبد را می کشند و گنج را برداشته و از مرو به سوی گیل و دیلم می‌گریزند. در آن‌جا رامین سپاهی دور خود گرد می‌کند و چون تمام گنج با اوست شاهان دیگر نیز به فرمان او می‌آیند.

شاه و یارانش شب هنگام در جاده‌ای استراحت می‌کند، ولی ناگهان گرازی بزرگ به اردوگاه آن‌ها حمله می‌کند. شاه و یارانش با گراز حیوان درگیر می‌شوند، ولی شکم شاه مرو را از بالا تا به پایین می‌درد و در نهایت پادشاه مرو آن شب کشته می‌شود.

پس از شنیدن خبر مرگ شاه مرو رامین به عنوان جانشین وی تاج سلطنت را بر سر می‌گذارد و زندگی رسمی خود را با معشوقه خود آغاز می‌کند تا روزی که ویس پس از سال‌ها به مرگ طبیعی فوت می‌شود. رامین که زندگی پر از رنجش را برای رسیدن به ویس سپری کرده بود، با مرگ ویس کالبد او را در زیر‌زمینی قرار می‌دهد و پس از واگذاری تاج ‌و‌ تخت شاهی به پسر خود  تا روز مرگ به آتش‌کده  و در کنار دخمه‌ ویس می‌رود. پس از سه سال که رامین نیز می‌میرد، جسد او را در کنار ویس به خاک می‌سپارند و تن آن‌ها در این جهان و روان آن‌ها در مینو به یک‌دیگر می‌رسند.

 تنش را هم به پیش ویس بردند          دو خاک نامور را جفت کردند

روان هـــردوان در هـم رسیدند          به مینو جان یکدیگـــــر بدیدند

 و چنین پایان یافت عشقی که پس از دو هزار سال هم‌چنان آوازه‌اش شنیده می‌شود.

روانی و سادگی و به‌کاربردن واژه‌های مستعمل و ساده زبان، یکی از جالب‌ترین ویژگی‌های منظومه  «ویس و رامین» است. این شیوه طبیعی و دل‌پذیر بعدها مورد توجه واقع شد و سعدی آن را به سرحد کمال و زیبایی رسانید.

بکارگیری موضوعات مربوط به فرهنگ عامه توسط فخرالدین‌اسعد گرگانی ازجمله ضرب‌المثل ها، جانوران افسانه‌ای، قصرها و بناهای عجیب وسحر‌آمیز، اعتقاد به جادو و طلسم و… اطلاعات گرانبهایی از عادات و رسوم و معتقدات مردم آن زمان به‌دست می دهد. ممکن است که همه این‌ها از نسخه اصلی داستان گرفته نشده باشد، ولی قدر ‌مسلم در زمان گرگانی هنوز این اعتقادات زنده بوده است.

گرگانی هم‌چنین داستان را با روالی منطقی پیش می برد و تمرکز خط اصلی داستان را با آوردن داستان در داستان، شیوه‌ای که به‌کرات در آثار جامی یا «کلیله و دمنه» به‌کار رفته، تحت‌تاثیر قرار نمی‌دهد. داستان پایان خوش‌بینانه‌ای دارد که با کام‌یابی و آرامش و بدون قتل و خون‌ریزی ختم می‌شود و با داستان‌های دوران پس از اسلام که معمولا عشق‌ها‌، با ناکامی و جدایی خاتمه می‌یابند، متفاوت است. تفاوتی بسیار بزرگ و چشم‌گیر.

فخرالدین‌اسعد گرگانی‌، شاعر افسانه‌های باستان دوره شاعری و شهرت وی مقارن بوده است با عهد «سلطان ابوطالب طغرل بیگ بن میکاییل بن سلجوق» ( 429-455)‌. از گفتار وی چنین بر می‌آید که او در فتح اصفهان و توقف چند ماهه در آن شهر با سلطان طغرل‌بیگ هم‌راه بوده است و بعد از آن‌که سلطان از اصفهان به قصد تسخیر همدان خارج شد.

فخرالدین در اصفهان و با «عمید ابوالفتح مظر نیشابوری» که از جانب طغرل‌بیگ حکومت اصفهان یافته بود، باقی مانده است و  تا  زمستان سال 443 را در آن شهر به‌سر برد. گویا  در ملاقات‌هایی که میان فخر‌الدین و ابوالفتح مظفر دست می‌داد، یک روز سخن داستان ویس و رامین بر زبان حاکم اصفهان رفت و مذاکرات آن دو به نظم داستان ویس و رامین انجامید.

فخرالدین‌اسعد بعد از سال 446 و گویا در اواخر عهد طغرل سلجوقی  وفات یافته است و  ولادت او را با توجه به قرائنی باید در آغاز قرن پنجم هجری دانست‌. داستان ویس و رامین از داستان‌های کهن فارسی است و باید پیش از عهد ساسانی و لااقل در اواخر عهد اشکانی پیدا شده باشد.

در زمان اقامت گرگانی در اصفهان بوده است که ابوالفتح‌ مظفر از فخرالدین اسعد خواسته است تا این داستان رابه نظم درآورد و چون شاعر داستان را ازاصل پهلوی به‌نظم درآورده بسیاری ازکلمات و ترکیبات پهلوی راهنگام نقل به شعرخود نیز راه داده است. مثنوی ویس ورامین به بحر مسدس مقصور یا محذوف ( مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل) یا ( مفاعیلن مفاعیلن فعولن) سروده شده و دارای 8905 بیت است.

گرگانی ازاکثر علوم متداول درآن عصر ازجمله نجوم بهره داشته و در گفتاری که در توصیف شب پرداخته، اصطلاح‌های علمی نجوم را با دقت تمام  برمی‌شمارد و هر یک از صورت‌های فلکی را در جای خویش ذکر می‌کند و خصوصیات هر یک را چنان‌که در علم نجوم آن عصر رایج بوده است، بازمی‌گوید، این نیز یکی از مواردی است که بعدها مورد تقلید شاعران دیگر نیز قرار گرفت.

فخرالدین‌اسعد گرگانی و منظومه‌ بی‌بدیلش‌، امروز از آثار مهم زبان و فرهنگ ایران است که همواره جای‌گاه بلندی در میان صاحب‌نظران داشته است




[ سه شنبه 92/7/2 ] [ 8:35 عصر ] [ مسافر ]

نظر

دو راهی....

عشق

سخت ترین  دو راهی عشق دو راهی بین فراموش کردن وانتظار  است 


گاهی کامل فراموش میکنی


وبعد میبینی که باید منتظر می ماندی


وگاهی آنقدر منتظر می مانی


که میفهمی زودتر از این ها باید فراموش میکردی



[ سه شنبه 92/7/2 ] [ 8:19 عصر ] [ مسافر ]

نظر

زندگی

یاد دارم در غروبی سرد سرد

 می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

 داد می زد : کهنه قالی می خرم دسته دوم جنس عالی می خرم

 کاسه و ظرف سفالی می خرم

 گر نداری کوزه خالی می خرم

 اشک در چشمان بابا حلقه بست 

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

 اول ماه است و نان در سفره نیست

 ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

 بوی نان تازه هوشش برده بود

 اتفاقا مادرم هم روزه بود 

خواهرم بی روسری بیرون دوید

 گفت آقا سفره خالی می خرید...؟

 



[ سه شنبه 92/7/2 ] [ 7:0 عصر ] [ مسافر ]

نظر

دل آدم

دل آدم ...چه گرم می شود گاهی ساده... به یک دلخوشی کوچک...

به یک احوالپرسی ساده...
به یک دلداری کوتاه ...
به یک "تکان سر"...یعنی...تو را می فهمم...

... به یک گوش دادن خالی ...بدون داوری!
به یک همراهی شدن کوچک ...
به حتی یک همراهی کردن ممتد آرام ...
به یک پرسش :"روزگارت چگونه است ؟"


به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان قهوه ! 
... به یک وقت گذاشتن برای تو...
به شنیدن یک "من کنارت هستم "...
به یک هدیه ی بی مناسبت ...
به یک" دوستت دارم "بی دلیل ...

به یک غافلگیری :به یک خوشحال کردن کوچک ...
به یک نگاه ...
به یک شاخه گل...
_دل آدم گاهی ...چه شاد است ...
به یک فهمیده شدن ...درست !

به لبخند!
به یک سلام !
به یک تعریف به یک تایید به یک تبریک ...!!!


[ دوشنبه 92/7/1 ] [ 7:0 عصر ] [ مسافر ]

نظر

ملانصرالدین

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.

نکته:با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید



[ دوشنبه 92/7/1 ] [ 7:0 عصر ] [ مسافر ]

نظر