کادوی تولد

پسر 16 ساله از مادرش پرس?د : مامان برا? تولد18 سالگ?م چ? کادو م?گ?ر?؟
مادر: پسرم هنوز خ?ل? مونده
پسر 17ساله شد. ?ک روز حالش بد شد،مادر او رابه ب?مارستان انتقال داد،دکتر گفت پسرتب?ماری قلبی داره .
پسر از مادرش پرس?د : مامان من م?م?رم ...؟ ! مادر فقط گر?ه کرد .
پسر تحتدرمان بود، هم? فام?ل برا? تولد 18 سالگ?ِ اش تدارکد?دند
وقت? پسر به خانه آمد متوجه نامه ا?که رو? تختش بود شد ...
پسرم ؛ اگر ا?ن نامه را م?خوان? ?عن? همهچ?ز عال? انجام شده
?ادته ?ک روز پرس?د?برا? تولدت چ? کادو م?خوا?؟
و من نم?دونستم چه جواب? بدم !
من قلبم روبه تو دادم،ازش مراقبت کن و تولدت مبارکه?چ چ?ز تو دن?ا بزرگتر از قلبِ مادرو عشقشن?ست

 



[ چهارشنبه 92/6/13 ] [ 10:51 عصر ] [ مسافر ]

نظر

خدایا

گفتم : خدایا دلگیرم ! گفت : حتی از من ؟ 

گفتم : خدایا دلم را ربودند ! گفت : پیش از من ؟

گفتم : خدایا چقدر دوری ! گفت : تو یا من ؟

گفتم : خدایا تنهاترینم ! گفت : پس من ؟

گفتم : خدایا کمک خواستم ! گفت : از غیر من ؟

گفتم : خدایا دوستت دارم ! گفت : بیش از من ... ؟

 



[ چهارشنبه 92/6/13 ] [ 10:48 عصر ] [ مسافر ]

نظر

شیطان

شیطان اندازه ی یک حبه قند است!

گاهی می افتد توی فنجان دل ما

حل می شود آرام آرام..

بی آنکه اصلا بفهمیم

و روحمان سر می کشد آن را

آن چای شیرین را

شیطان شیطان زهر آگین دیرین را

آن وقت او خون می شود در خانه ی تن

می چرخد و می گردد و می ماند آن جا

او می شود من !!!!



[ چهارشنبه 92/6/13 ] [ 10:42 عصر ] [ مسافر ]

نظر

داستان کوتاه ، عشق واقعی

 

یک روز آموزگاری  از دانش آموزانش پرسید:صادقانه ترین راه ابراز عشق چیست؟
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» .
در آن بین، پسری برخاست و داستان کوتاهی تعریف کرد:
روزی زوج جوانی که زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.


داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که :عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

منبع : rozanehonline.com


[ سه شنبه 92/6/12 ] [ 9:25 عصر ] [ مسافر ]

نظر

مجموعه ای جدید از 12 داستان کوتاه بسیار زیبا و خواندنی

اداره کردن زن آسان تر است یا کشور !؟
روزی از میلتون، شاعر معروف انگلیسی پرسیدند: «چرا ولیعهد انگلستان می تواند در 14 سالگی بر تخت سلطنت بنشیند و سلطنت کند؛ اما تا 18 سال نداشته باشد نمی تواند ازدواج کند؟» میلتون گفت: «به خاطر این که اداره کردن یک مملکت از اداره کردن یک زن به مراتب آسان تر است!»
.
.
.
اعتراف عجیب یک همسرکش!
«جولی، همسر عزیزم، الان که این نامه را می خوانی جنازه من در استخر حیاط غوطه ور است. فراموش نکن خودکشی من تقصیر تو بود. شوهرت استفان»
جولی نامه را خواند و از اتاق آمد بیرون، به حیاط که رسید جنازه من را در استخر دید که از پشت در آب غوطه ور بود، با عجله شیرجه زد داخل استخر تا من را نجات دهد؛ اما یادش نبود که شنا بلد نیست، من هم از استخر آمدم بیرون!


.
.
.
.
رابطه تراشیدن ریش با سن مادر!
جوانی همیشه ریشش را با تیغ می‌تراشید. وقتی علت این کار را از او پرسیدند گفت: «مادرم می‌گوید پسرم! اگر تو ریش بگذاری مردم فکر می‌کنند سنت زیاد است. آن وقت می‌گویند حتماً مادرش هم پیر است. پس بهتر است قید ریشت را بزنی!»
.
.
.
.
.
ماجرای شکم درد و داروی چشم!
شخصی نزد طبیب رفت و گفت: شکم من درد می کند. طبیب گفت: «امروز چه خورده ای؟». گفت: «نان سوخته بسیار خورده ام.»
طبیب به پیشکار خود گفت: «داروی چشم را بیاور تا در چشم او بکشم».
مریض گفت: «من درد شکم دارم، تو داروی چشم برای من تجویز می کنی؟» گفت: «اگر چشمت روشن بود، نان سوخته نمی خوردی.»
لطایف الطوایف
.
.
.
.
.
آش نخورده و دهن سوخته
در زمان‌های‌ دور، مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود.
مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوشمزه او دهان هر کسی را  آب می انداخت.
روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود.پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاینه کرد و برایش دارو نوشت .
پسر بیرون رفت و دارو را خرید وقتی به خانه برگشت ، دیگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولی همسر تاجر خیلی اصرار کرد و او را برای ناهار به خانه آورد.
همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه های آش را گذاشتند . تاجر برای شستن دستهایش به حیاط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بیاورد.
پسرک خیلی خجالت می کشید و فکر کرد تا بهانه ای بیاورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگوید دندانش درد می کند. دستش را روی دهانش گذاشت.
تاجر به اتاق برگشت و دید پسرک دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اینقدر عجله کردی ، صبر می کردی تا آش سرد شود آن وقت می خوردی ؟
زن تاجر که با قاشق ها از راه رسیده بود به تاجر گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده است.
.
.
.
.
.
داستان جالب (نشان شخصیت)
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»
.
.
.
.
.
داستان آموزنده “ترفند محبت”
روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند.
شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار می آورد.
هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد.
هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود.
مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد ، دهقان که دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود ، بجای اینکه پیش همسایه اش برود و شکایت کند ، سراغ قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند.
در محل قاضی هوشمندی داشتند
دهقان برای قاضی ماجرا را تعریف کرد.
قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند.
ولی این حکم دو نکته منفی دارد.
یکی احتمال اینکه  که باز هم این اتفاق بیفتد هست،
دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته ای.
آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار شما و همسایه شما باشد؟
راه دیگری هم هست
اگر حرف هائی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای.
وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم و به مزرعه خویش رفت و دوتا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش بر داشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت دیگه سگ من چکار کرده؟
دهقان در جواب، به شکارچی گفت من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید.
بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.
شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.
با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید.
دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود.
چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دوتا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند وچقدر از بازی با آن بره ها میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.
.
.
.
.
.
مرد فقیری که صاحب اسب شد!
مردی در کوچه ای یک نعل اسب پیدا کرد. نزد زنش رفت و گفت: مژده بده که صاحب یک اسب شدیم. زنش گفت: پس اسب کجاست؟ مرد نعل را نشان داد و گفت: این یک نعل، می ماند سه نعل دیگر و یک اسب که آن هم خدا کریم است.
.
.
.
.
.
داستان زیبای پدر
وقتی که نوجوان بودم یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بود و به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند. شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس هایی کهنه و در عین حال تمیز پوشیده بودند دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند صحبت می کردند ؛ مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : چند عدد بلیط می خواهید ؟ پدر خانواده جواب داد : لطفا شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه قیمت بلیط ها را اعلام کرد ؛ پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید : ببخشید ، گفتید چه قدر ؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت ، بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت درباره برنامه های سیرک بودند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید.
پدرم که متوجه ماجرا شده بود دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت : ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! مرد که متوجه موضوع شده بود ، همانطور که اشک در حدقه چشمش لق لق میزد گفت : متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود کمک پدرم را قبول کرد …
بعد از اینکه بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند ، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم و فهمیدم که انسان باید ثروتمند زندگی کند تا آنکه ثروتمند بمیرد !!!
.
.
.
.
.
داستان (سنجش ایمان)
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …
.
.
.
.
.
مانع پیشرفت شما کیست؟
وقتى کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:
دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم!
در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند اما پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده چه کسی بوده است!!؟
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را…
ساعت10 به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.
زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.
مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویا به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.
.
.
.
.
.
داستان آموزنده “چشم خوش بین”
چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!
گفت …
همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه…
چقدر خوبه مثبت دیدن…
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…
شما چی فکر میکنید؟
چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم”



[ سه شنبه 92/6/12 ] [ 1:36 عصر ] [ مسافر ]

نظر

داستان

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی

کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک

در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان… اما زن با

بی حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!

زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از

پسرک پرسیدم: عروسک را برای کی می خواهی بخری؟ با بغض گفت:

برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم

ببرد. پرسیدم: مگر خواهرت کجاست؟ پسرک جواب داد خواهرم رفته

پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا

پسر ادامه داد: من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از

فروشگاه منتظر بماند. بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: این

عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را

خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه

می خورد.

پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.

طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس

بیرون آوردم. از او پرسیدم: می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم،

شاید کافی باشد! او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: فکر

نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است

من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: این پولها که

خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!

پسر با شادی گفت: آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!

بعد رو به من کرد وگفت: من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل

رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که

خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟

اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم: بله

عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.

چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در

شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.

فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری

افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: کامیونی با یک مادر و

دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم

است.

فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش

خبر ناگواری به من داد: زن جوان دیشب از دنیا رفت.

اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس

عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم

کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز

سفید و یک عکس بود.



[ سه شنبه 92/6/12 ] [ 1:31 عصر ] [ مسافر ]

نظر

عشق

 

در یک جزیرهء سر سبز و خرم تمامی صفات نیکو و پلید انسان با هم زندگی می کردند صفاتی چون: دانایی غرور ثروت شهوت عشق و ... .در روزی از روزها دانایی همهء صفات را در یکجا جمع کرد و گفت قرار است سیل عظیمی در جزیره جاری شود
و هر کس لوازم ضروری خود را بردارد و در قایقش بگذارد و آماده سیل شود. همه این کار را کردند و باران شدیدی شروع به باریدن کرد و سیل بزرگی براه افتاد. همه در قایق خودشان بودند تا اینکه صدای غرق شدن و کمک خواستن یکی از صفات آمد آن محبت بود.عشق بی درنگ به کمک محبت شتافت و قایق خود را در اختیار محبت گذارد ولی چون قایق جای یک نفر را بیشتر نداشت محبت سوار شد و عشق در سیل گیر افتاد. به دورو بر خود نگاه کرد ثروت را در نزدیکی خود دید از او کمک خواست ولی ثروت در پاسخ گفت:آنقدر طلا و جواهر در قایق دارم که دیگر جایی برای تو نیست و قایق سنگین است.عشق نا امیدانه به اطراف نگریست غرور را دید و از غرور کمک خواست. غرور در جوابش گفت: تو خیس هستی و اگر من به تو کمک نمایم خود و قایقم خیس میشویم.آب همینطور بالا می امد و عشق بیشتر در آب فرو میرفت. دانایی و بقیه در دور دست بودن و کسی صدای عشق را نمی شنید تا اینکه شهوت به نزدیکی عشق رسید . عشق از او کمک خواست ولی شهوت گفت
چندین سال است که منتظر یه همچین لحظه ای بودم تا از بین رفتن تو را ببینم.هر جا که تو بودی جایی برای من نبود و همیشه تو برتر از من و موجب تحقیر من بودی.
عشق دیگر نا امید از زندگی آنقدر آب خورد که از حال رفت.وقتی چشم باز کرد دیگر از سیل خبری نبود و خود را در خانه دانایی یافت. دانایی به او گفت الان دو روز است که بیهوشی .سیل تمام شده و آرامش به جزیره بازگشته است.عشق بدو ن توجه به این حرفها در پی این بود که بداند چه کسی نجاتش داده است از دانایی پرسید و دانایی در جوابش گفت
زمان آری فقط زمان است که میتواند عظمت و جلال عشق را درک کند



[ دوشنبه 92/6/11 ] [ 11:6 صبح ] [ مسافر ]

نظر

گدای نابینا

 

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می‌گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم‌های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه‌نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می‌شد: امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آنرا ببینم
وقتی کارتان را نمی‌توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترین‌ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ......... لبخند بزنید



[ دوشنبه 92/6/11 ] [ 11:5 صبح ] [ مسافر ]

نظر

کیک بهشتی مادربزرگ

پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می دهد آه چگونه همه چیزها ایراد دارند مدرسه ،خانواده ، دوستان ، و...دراین هنگام مادربزرگ مشغول پختن کیک است ، از پسر کوچولو می پرسد: آیا کیک دوست دارد و پاسخ کوچولو البته مثبت است .روغن چطور ؟نه! و حالا دو تا تخم مرغ ؟نه ! مادربزرگ .آرد چی از آرد خوشت می یاد ؟ از جوش شیرین چطور ؟نه مادر بزرگ ! حالم از آنها به هم می خورد.بله همه این چیزها بد به نظر می رسند . اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند ، یک کیک خوشمزه درست می شود . خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند.خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم . اما او می داند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد ، نتیجه ، همیشه خوب است ! ما تنها باید به او اعتماد کنیم ،در نهایت همه این پیشامد ها با هم به یک نتیجه فوق العاده می رسند



[ دوشنبه 92/6/11 ] [ 11:5 صبح ] [ مسافر ]

نظر

فرشته و خانم میانسال

 

خانم میان سالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود فرشته ای را دید. از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟ فرشته پاسخ داد: نه، تو 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگر فرصت خواهی شد. بعد از به هوش آمدن خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار شده بود، چند عمل زیبایی انجام داد. جراحی پلاستیک، لیپساکشن، جراحی بینی، جراحی ابرو و … او حتی رنگ موی خود را تغییر داد. خلاصه از یک خانم میان سال به یک خانم جوان تبدیل شد! بعد از آخرین جراحی او از بیمارستان مرخص شد. وقتی برای عزیمت به خانه داشت از خیابان عبور می کرد، با یک آمبولانس تصادف کرد و مرد!!! وقتی با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتی 40 سال و اندی بعد مرگ من فرا می رسه؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار؟ چرا من مردم؟فرشته پاسخ داد؛ ببخشید، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی نشناختمت



[ دوشنبه 92/6/11 ] [ 11:5 صبح ] [ مسافر ]

نظر