با عشق زندگی کن
شخصی بود که تمام زندگیاش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه میگفتند به بهشت رفتهاست. آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت میرفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه میداد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوتنامه یا کارت شناسایی نمیخواهد، هرکس به آنجا برسد میتواند وارد شود.
[ سه شنبه 92/10/3 ] [ 11:59 صبح ] [ مسافر ]
من و تو دو تا پرنده
من و تو دو تا پرنده .. تو قفس زندونی بودیم
جای پر زدن نداشتیم .. ولی آسمونی بودیم
ابر و بارونو میدیدیم .. اما دنیامون قفس بود
چشم به دوردستا نداشتیم .. همینم واسه ما بس بود
اما یک روز اونایی که .. ما رو با هم دوست نداشتن
تو رو پر دادن و جاتم .. یه دونه آینه گذاشتن
[ سه شنبه 92/10/3 ] [ 11:56 صبح ] [ مسافر ]
شام مهتاب
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گلوار به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقشآفرینی
که صورتگری را نبود این چنینی
[ سه شنبه 92/10/3 ] [ 11:54 صبح ] [ مسافر ]
خاطرهات به جای تو
خستهتر از صدای من، گریهی بیصدای تو
حیف که مانده پیش من، خاطرهات به جای تو
رفتی و آشنای تو، بیتو غریب ماند و بس
قلب شکستهاش ولی پاک و نجیب ماند و بس
طعنه به ماجرا بزن، اسم مرا صدا بزن
قلب مرا ستاره کن، دل به ستارهها بزن
[ سه شنبه 92/10/3 ] [ 11:52 صبح ] [ مسافر ]
چکاوک
کجای این جنگل شب پنهون میشی خورشیدکم؟
پشت کدوم سد سکوت پر میکشی چکاوکم؟
چرا به من شک میکنی؟ من که منم برای تو
لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو
دست کدوم غزل بدم نبض دل عاشقمو؟
پشت کدوم بهانه باز پنهون کنم هقهقمو؟
گریه نمیکنم نرو، آه نمیکشم بشین
حرف نمیزنم بمون، بغض نمیکنم ببین
[ سه شنبه 92/10/3 ] [ 11:51 صبح ] [ مسافر ]
رمان انگار گفته بودی لیلی
عنوان کتاب:انگار گفته بودی لیلی
نویسنده:سپیده شاملو
تعداد صفحات:756
ادامه مطلب...
[ دوشنبه 92/10/2 ] [ 8:18 عصر ] [ مسافر ]
رمان اگرچه اجباربود
خلاصه ی داستان:
دختری زجر کشیده...بی گناه مجازات میشود و در این مجازات پسری را هم با خود شریک میکند...نمیخواهد..اما برای حفظ آبروی پدرش مجبور میشود..همه چیز اجبار است...!!
ادامه مطلب...
[ دوشنبه 92/10/2 ] [ 8:18 عصر ] [ مسافر ]
رمان اشتباه
عنوان کتاب:اشتباه
نویسنده:goleroz
تعداد صفحات:1502
خلاصه:مادر و پدر ماهان فوت شده اند و پیش ِ مادر بزرگش زندگی میکنه!
سوسن از فرزاد خوشش میاد!!
سر ِ اختلاف ِ خانواده هاشون، از دیدن ِ هم منع میشن ! و قرار میذارن برای ِهم نامه بنویسیند و وقت ِ رفتن به خونه مادر بزرگ زیر ِ درختی چال کنن!
سوسن به فکر اینکه نامه اش به دست ِ فرزاد می افته نامه اش رو چال میکنه..غافل از اینکه..نامه به دست ِ ماهان، که سوسن ازش خوشش نمیاد میرسه و این موضوع سالیان سال ادامه داره....و ماهان چون سوسن رو دوست داره... طی ِ این سالها جرات ِ ابراز ِ این واقعیت رو نداره.....
ادامه مطلب...
[ دوشنبه 92/10/2 ] [ 8:17 عصر ] [ مسافر ]
رمان الهه شرقی
رمان الهه شرقی اثر رویا خسرونجدی
بخشی از این رمان :
تمام اندامش به شدت می لرزید، حتی با فشار دندانهایش نمی توانست لرزش محسوس لبهایش را مهار کند.
انعکاس کلمه ی ((برگشته)) همچنان در مغزش می پیچید و سرش را به دوران می انداخت. به زحمت بر خود مسلط شد و آرام و لرزان به سوی اتاقش رفت، در را گشود و خود را بر روی تخت انداخت. چشمهایش را چندین بار باز و بسته کرد. او واقعاً در اتاقش بود. نه خواب بود و نه خیال و جمله ای که شاید بارها در عالم واقع می شنید (( یعنی واقعاً او برگشته بود؟)) هر جند نمی توانست باور کند ولی حقیقت داست. او بالاخره بازگشته بود،اما چرا حالا؟ و آیا این بازگشت آن گونه که پیش از اینها تصورش را می کرد او را خوشحال می نمود؟ مدتها بود که دیگر انتظارش را نمی کشید.
ادامه مطلب...
[ دوشنبه 92/10/2 ] [ 8:16 عصر ] [ مسافر ]
داستان عشق مریم و محمدرضا
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان مریم یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. مریم 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض مریم ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و
گفت:مریم جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
مریم با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو
دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
مریم گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم
با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص
دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین
عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم
خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش
فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای
قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب
بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری
برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت
خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم
بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق
یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد
باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم
موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این
مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست
عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو
می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می
کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت مریم نه من نمی تونم بذارم
که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم
بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی
حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع
غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم
اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام
فرستاد که توش نوشته شده بود:مریم عزیز همیشه دوست داشتم و دارم
من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما
توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من
زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو (محمدرضا)
مریم که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم
گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی
مریم به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم
مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر مریم اومدن دنبال مریم برای مراسم ختم یکی
از بستگان
مریم بلند شد و گفت: چه کسی ؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای مریم شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد
آره مریمه قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
[ یکشنبه 92/6/31 ] [ 7:0 عصر ] [ مسافر ]